خانه
74K

رمان ایرانی " بی هیچ دلیل "

  • ۱۵:۱۸   ۱۳۹۵/۱۱/۱۸
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان بی هیچ دلیل


    قسمت هفدهم

    بخش هفتم


    بابک از شدت عصبانیت نمی دونست چیکار کنه یک مرتبه شروع کرد به فریاد زدن و اثاث خونه رو بلند می کرد و می کوبید زمین هر چی دم دستش بود شکست و خورد کرد قاب عکسها رو از روی دیوار بر می داشت و محکم می کوبید روی زمین....
    شیشه ها می خورد تمام کف سالن و اتاق ها رو پر کرده بود ...
    بعد رفت تو آشپز خونه و هر چی دم دستش بود زد زمین و شکست ....و همون طور پا برهنه روی اونا راه می رفت صدای شکستن ها و سر و صدای بابک همسایه ها رو به وحشت انداخت اونا نمی دونستن ما در چه وضعی هستیم برای همین به موبایل من زنگ زدن و گفتن توی خونه تون قیامت شده و آقای حسینی داره داد می
    زنه دست و پام از حس رفته بود ...از مادر پرسیدم چیکار کنیم ؟
    گفت : بزار هر کاری می خواد بکنه به ما مربوط نیست دیگه ..... ولی من طاقت نیاوردم و به محمد زنگ زدم محمد به آفاق خانم تلفن کرد و رفت دنبالش و با هم رفتن ببینن اون چه حال روزی داره ...... 
    اونا با هم اومدن و کلید خونه رو از من گرفتن و رفتن ......
    وقتی درو باز کردن بابک وسط خورده شیشه ها نشسته بود و مثل بچه ها گریه می کرد و با دیدن مادرش بغضش بیشتر شد و در حالیکه نمی تونست آب دهنشو هم جمع کنه  با صدای بلند گریه کرد و مرتب می گفت ..ثریا رو ازم گرفتن ...
    محمد از لای در نگاه می کرد اون زخمی و خراب سرشو گذاشت تو بغل مادرش و گریه کرد ... محمد دیگه تحمل نداشت و نمی خواست که بابک اونو ببینه برای همین در و بست و برگشت خونه  . 
    بابک بالاخره به خودش آمد بلند شد و رفت زیر دوش آب و مدتی زیر آب بی هدف ایستاد . همانطور با خودش حرف می زد من نمی زارم من نمی زارم تو زن منی کدام (......) حکم طلاق را صادر کرده. مادرشوبه عزاش میشونم ولی هر چه گفت حرص و غیضش بیشتر میشد و آرامشی در کار نبود...
    مادر بابک در حالیکه گریه می کرد خونه رو جارو کرد و کمی جمع و جور کرد تا بابک اومد بیرون یک چایی هم براش درست کرده بود ....بابک با همون حوله اومد روی مبل نشست و به مادرش گفت : دیدی چی شد ثریا طلاق گرفت و رفت اون الان دیگه زن من نیست ....
    مادر نمی دونم چیکار کنم دارم دیوونه میشم نمی تونم این وضع رو تحمل کنم 
    مادرگفت : معلوم دیگه آنقدر با این دختر بد رفتاری کردی که جونش به لبش رسید من از خجالت کارای تو روم نمیشه هیچوقت سراغش برم اون بابا ی بی همه چیزت هم همین طور بود هیچوقت نفهمید بقیه هم مثل اون آدمند . توام یکی مثل بابات فقط بفکر خودت هستی . 
    رگهای گردن بابک بیرون زده بود با فریاد گفت حالا فهمیدی چرا هیچوقت بهت زنگ نمی زنم چون همیشه میخواستی دق و دلی بابا رو سر من خالی کنی از بچگی به من گفتی مثل بابامم ،بی شرفم من یاد گرفتم مثل اون باشم چون تو اینجوری میخواستی ....
    تو تمام عقده هایی که نتونستی سر بابام خالی کنی سر من خالی کردی اگر از زرنگی خودم نبود الان یا گوشه خیابان بودم یا تو زندون پوسیده بودم ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان