داستان بی هیچ دلیل
قسمت هجدهم
بخش اول
اون شب اولین شبی بود که بعد از چند سال راحت خوابیدم، با اینکه وقتی محمد حال و روز بابک رو تعریف کرد ، همه ناراحت شدن,, من عین خیالم نبود شاید خیلی هم بد جنس بودم و ته دلم راضی شدم به این که یک شب اونم حال منو داشته باشه.
مادر با نگاهش به من می فهموند که تحت تاثیر قرار نگیری و من باز با نگاه خاطرشو جمع می کردم ... می خندیم و با بچه ها شوخی می کردم و مثل سابق با سوگل هم بازی شدم .....
دیگه ترس از اینکه بازم بابک بره و نیاد،، تنهایی و چشم انتظاری ، تاصبح بیدار موندن و اشک ریختن دلهره ها و ترس از خیانت که داشت تار پود وجودم رو رو نابود می کرد رو نداشتم و احساس رهایی به من آرامش می داد ....
اعتماد به نفسم رو از دست داده بودم دیگه حالا نمی ترسیدم که حرف بزنم ....
می خواستم همه ی اون خاطرات بد رو از ذهنم پاک کنم .
اونشب همه بچه ها اومدن خونه ی مادر و بعد از مدت ها به من خوش گذشت .... اونا که عزیز ترین کسانم بودن مثل یک مریض با من رفتار می کردن ، این مال اونشب تنها نبود مدتها بود که اونا برای من نگران بودن و من این با تمام وجودم احساس میکردم ......
28 آبان ماه بود ، صبح که از خونه اومدم بیرون تا برم مدرسه بابک رو دیدم توی ماشین جلوی خونه نشسته بود و تا چشمش افتاد به من پیاده شد....
اونقدر بهم ریخته و داغون بود که نمی تونستم باور کنم... بی غرور ؛؛ بی تکبر؛؛عاجز؛؛ از اون بابکی که من می شناختم دیگه خبری نبود ... آهسته و غمگین اومد جلو و بدون سلام و مقدمه چینی گفت بیا برسونمت با هم حرف بزنیم . من بدون اینکه جوابی بدم یا حتی نگاهش کنم رفتم طرف ماشینم و سوار شدم ؛؛ دست و پام می لرزید فکر می کردم الان میاد که دوباره بحث رو شروع کنه ولی اونم برگشت تو ماشینش و چند دقیقه سرشو گذاشت روی فرمون من حرکت کردم و در آخرین لحظه که از کنارش رد می شدم دیدم سرشو بلند کرده و چشماش اشک آلوده ......
قلبم تند تند می زد با خودم گفتم نفرین به تو ثریا چرا نگاه کردی این دوباره ترفند جدید اون مظلوم نمایی کاری که من خیلی ازش بدم میاد اومده در خونه ی من گریه می کنه خجالت نمیکشه عوضی وقتی گردن کلفتی می کردی می خواستی یاد این روز هم باشی .....
همه ی اینا رو می گفتم ..چون دلم به حالش سوخته بود ... برای این که متزلزل نشم باید با خودم حرف می زدم خاطراتم رو میاوردم جلوی چشمم ..و این نمی گذاشت تا فراموش کنم چی کشیدم ......
بابک موفق شد اون روز منو خراب کنه و من بازم همش ذهنم طرف اون کشیده می شد و آشفته شده بودم ...
ظهر که به نماز ایستادم به خدای خودم شکایت کردم و گفتم ...یک طوری به من بگو چرا کسی رو جلوی راهم گذاشتی که از همون اول که اونو ندیده بودم دچار استرس شدم و تا حالا دارم از دستش می کشم چرا منو از دست اون خلاص نمی کنی ؟ مشکل من همیشه فکرم بوده که به اون مشغوله و منو از همه ی دنیا جدا می کنه .....
بهم بگو چرا ؟..من می خوام دلیل اونو بدونم .... و روی مهر افتادم و با گریه گفتم ...خلاصم کن خدا ...خلاصم کن ......
اون روز بابک رفته بود جلوی دفتر محمد و به خیال اینکه ممکنه باهاش بر خورد بدی بشه اول زنگ زده بود ...
محمد گوشی رو قطع می کرد و جوابشو نمی داد اون به شماره ی دفتر زنگ زد منشی گفته بود که الان کار دارن ....بعد رفته بود بالا و در حالیکه قیافه اش نشون می داد عصبی و پریشونه به منشی گفته بود بگو من باید باهاش حرف بزنم از اینجا هم نمیرم ....
ناهید گلکار