داستان بی هیچ دلیل
قسمت هجدهم
بخش دوم
ولی محمد می دونست که امکان داره بابک با زنگ هایی که زده و اون جواب نداده بیاد پیشش این بود که از اتاق اومد بیرون و رفت طرف بابک و به گرمی باهاش دست داد و تعارفش کرد تو اتاقش و دستور چایی داد ...
بابک یک کم آروم شده بود شاید فکر نمی کرد محمد این طوری باهاش بر خورد کنه ....
محمد از بابک پرسید اشکالی نداره من این کارومو تموم کنم بعد حرف بزنیم ؟
بابک نشست و گفت: نه محمد جان خواهش می کنم من کاری ندارم .....
محمد با خودش فکر کرد ...نمی دونم این چه کاریه که تو همیشه میگی کار دارم و نمی تونی انجام ندی ،،،و وقتی این جوری تو مخمسه میفتی اصلا کار نداری و خونه نشین میشی !! ...
بابک طبق عادت عرق ميريخت و دستهايش رابهم مي ماليد .
محمد عمداً باخونسردي کاراشو انجام مي داد تا حالت هيجاني بابک ازبين بره .
وقتي منشي يک سيني چای و شيريني آورد محمد بهش گفت: لطف کنيد نه کسي بياد تو نه به تلفن جواب ميدم الان کاردارم ... منشي چشمي گفت و خارج شد.
محمد روبروی بابک نشست و گفت : من مي دونستم که تو امروز مي آیي چون ميدونم بر خلاف رفتار خشن و خودخواهانه ات دلي کوچک و مهربون داري .
بابک گفت :نه رفتار من خشن و خود خواهانه است نه دلي کوچيک دارم من زنمو ميخوام کسي که زنشو بخواد دلش کوچيکه ؟
محمد در حالیکه خیلی برای بابک متاسف شده بود گفت : ولی بابک جان اون ديگه از تو جدا شده زن تو نيست .
بابک دوباره بر افروخته شده بود و به حالت التماس گفت محمد این کارو با من نکن به دوستیمون قسمت میدم ، تو رو خدا ثریا رو به من برگردون قول شرف میدم دیگه کاری نکنم که اذیت بشه ...
محمد گفت مرد حسابی چرا این طوری میگی ؟ اولاً که من نکردم این خواست خود ثریا بود
دوما منم باهاش موافق بودم ، چون اينطوري براي هر دو تون بهتره .
همین الان گفتی دیگه
کاری نمی کنی ...پس خودت می دونی که اذیتش کردی اونم تا حد خیلی زیاد .....ثریا قوی بود و گر نه نمی دونم چی به سرش میومد ...
ناهید گلکار