داستان بی هیچ دلیل
قسمت هجدهم
بخش پنجم
همون شب مجید خیلی با من سرد رفتار کرد برای همین بازم رفتم برای این که ثابت کنم منم هستم اگر بودنم اثری نداره رفتنم اثر داشته باشه .
شما کاراي خودتونو نديديد ثريا همه چيزش مهرانه مهیار و خندان و سوگل و مادر و محمد و ....چه می دونم هر وقت می خواستیم حرف بزنیم اون می گفت سوگل این طوری کرد و مهران اون طوری گفت ... منم تحملم حدی داره دیگه ...... یا خواهر و برادرهاش اون هميشه ميرفت وسط اونا و اصلاً بمن اهميت نميداد خوب منم سعي کردم کمتر جايي برم تا باعث ناراحتي خودم و بقيه نشم من نمی تونستم تحمل کنم..... اگه اينقدر دوستش نداشتم( بابک سکوت کرد .. سکوت تلخي که معلوم بود متوجه شده بود دلايلش غيرمنطقي بوده) .
محمد گفت ادامه بده( ولي او باز م سکوت کرد سرش را بين دو دست گرفت وبلند نمي کرد).
محمد گفت : خوب شايد کمي تو حق داشته باشي ولي تو فکر نمي کنی که اينها به خراب کردن يک زندگي نمي ارزه؟
به ناراحت کردن به قول خودت کسي که دوست داشتي؟ تو فکر ميکني وقتی ما میریم خونه ی مادر سیمین چيکار ميکنن ، پدرش اصلا اهل حرف زدن نیست دست میده و میره پای تلویزیون می شینه و ساعت 8 شب هم ما باید ساکت بشیم چون می خواد بخوابه ....
اون اصلاً حوصله حرف زدن نداره سیمین ومادرش هم توي آشپزخانه يا گوشه اي حرف مي زنند ، ولي من احترام اونا رو نگه مي دارم؛؛ نه در واقع احترام خودم رو نگه مي دارم چه عيبی داره اونا که با من پدر کشتگي ندارند شام ميخوريم بهم احترام مي زاريم ومن ميام اگر آدم بخواد براي هر سوء تفاهمي زندگي را به گند بکشه که همه سر به ناکجا آباد باز مي کنن .
بابک گفت :ولي من عقيده دارم که اگر به زنها رو بديم اونا هي بيشتر و بيشتر مي خوان ولي خوب ....
قبول دارم ثريا اينطوري نيست اون خيلي صبوره شايد هم صبر زياد اون باعث شدمن به خودم اجازه بدم ...
بعضی از کارا رو بکنم اون باید از همون اول جلوی من می ایستاد ..
محمد گفت : ولی من فکر می کنم بابک جان شما با این غیب شدنها او را ترسونده بودی اونم دلش می خواست جلوی تو وایسته ولی هر وقت اعتراض کرده با برخورد بدتری مواجه شده پس ترجیح داده تحمل کنه.. شاید ترسیده تو دوباره بری .... به هر حال نمی دونم .... اون واقعاً هیچوقت حرف دلشو نمی زنه اینا بر داشت منه .
بابک گفت : نه ... نه من برای اینکه استحکاکی پیش نیاید از خونه می رفتم بیرون و آروم که می شدم حتماً با گل و شیرینی و حتی کادو از دلش در می آوردم .
محمد گفت : خوب حالا من می پرسم شما اون موقع کجا می رفتید که ثریا خبر نداشت چرا موبایل تو خاموش می کردی ؟
اگر برای کار می ری پس کسانی که با تو کار داشتن چطور پیدات می کردند ؟
بابک خیلی خونسرد گفت : دوستی دارم که ثریا اونو می شناسه مجرده می رم پیش اون موبایلمم همیشه خاموش نیست واقعاً نیست .
محمد گفت : خوب بنظر خودت کار خوبی می کردی ؟ ثریا از کجا بدونه تو پیش دوستت رفتی ؟ و الان خودت اعتراف کردی که می خواستی اونو رنج بدی و این طوری تنبیه کنی بابک جواب داد نه ..... نمی دونم .... آخه باید چیکار می کردم دعوا بالا می گرفت .
محمد با زرنگی گفت : بابک جان دیدی ؟ تو که گفتی دعوا فقط بر سر اینکه شما روزی ده بار با ثریا تلفن نمی کنی دیدی که فقط این نیست ؟ بابک دستپاچه شده بود و گفت : من واقعاً وقتی ایران هستم تلفنم خاموش نیست ولی ثریا حتی یکبار بمن زنگ نزده هیچوقت؛؛ من بیشتر وقتها منتظر بودم یه زنگ بزنه تا بسرعت برگردم ولی اون هیچوقت این کارو نکرد .
ناهید گلکار