خانه
74K

رمان ایرانی " بی هیچ دلیل "

  • ۱۵:۲۵   ۱۳۹۵/۱۱/۲۲
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان بی هیچ دلیل


    قسمت نوزدهم

    بخش اول



     همه فکر کردیم مجید بر گشته برای همین من درو باز کردم ...
    ولی آفاق خانم بود که تو اون برف اومده بود خونه ی ما بعد از یکسال که من و بابک از هم جدا شده بودیم.
     اون حالا به سراغ من اومده بود و نمی دونستیم منظورش چیه ؟  
    آفاق خانم منو بشدت بغل کرد و بوسید و تا میومدم از بغلش بیام بیرون اون منو محکمتر به سینه فشار می داد و بالاخره به گریه افتاد ... دلم نیومد تو ذوقش بزنم و من اونو بغل کردم ...
    ولی دلم نمی خواست حالا که داشتم فراموش می کردم دوباره اونا رو ببینم ....
    از بابتی هم از دیدنش خوشحال شدم و اینکه می فهمیدم حال بابک چطوره و چیکار می کنه؛ البته اگر میدونست!!! .....
     ولی مادرم با این فکر که شاید باز آفاق خانم برای وساطت اومده باشه اخمهاشو بهم کشیده بود و دلش نمی خواست حتی اونو درست تعارف کنه که بنشینه ... من خودم این کار و کردم و کنار بخاری نزدیک هم نشستیم .....   مادر که از حرفای آفاق خانم می ترسید با عجله چایی و شیرینی آورد و بین ما نشست و گفت : خوش اومدین آفاق خانم انشالله که خیره تو رو خدا حرفی نزنین که ثریا دوباره بهم بریزه تازه یک کم بهتر شده خواهش می کنم  ....
    زن بیچاره با این حرف مادر نطقش کور شده بود و این بار مادر بود که با پر حرفی می خواست حرفی رو که آفاق خانم برای گفتش اومده بود نشنوه  ....
    آفاق خانم ساکت به مادر گوش می کرد  ولی به محض اینکه استکان را برای نوشیدن نزدیک دهان برد بغضی که در گلو داشت شکست و مثل یک بچه به گریه  افتاد...چنان هق و هق می زد که دلم براش سوخت و بلند شدم و رفتم کنارش و پرسیدم : مادر جون چی شد تو رو خدا گریه نکنید مگه چی شده ؟ ولی اون نمی تونست جواب بده ... 
    مادر یک  لیوان آب براش آورد و سعی کرد اونو آروم کنه در حالیکه خودش نگران بود و استرس از سر و روش می بارید  . 
    آفاق خانم یک  دستمال رو با دو دست روی چشمش نگه داشته بود و گریه می کرد ....
     من لیوان رو از مادر گرفتم  و گفتم مادر جون اینو بخورین بهتر میشین .. بفرما .... تو رو خدا گریه نکنین چیزی نشده که برای چی ناراحتین ؟ برای من ؟ من الان خیلی راحت ترم . 
    اون اشکشو پاک کرد و بینیشو گرفت و لیوان رو از دست من گرفت و یک جرعه ی کوچیک خورد و اونو گذاشت رو میز و گفت : آره عزیزم برای تو برای بابک برای زندگی از دست رفته خودم برای بلاهایی که سرم اومد و حالا دارم دوباره اونا رو می بینم .....
    خیلی متاسفم منو ببخشید ولی دیگه باید همه چیز رو بدونین الان دیگه وقتشه ....
    نمی تونم بیشتر تحمل کنم به خدا قسم ثریا جون من می خواستم از همون اول بهت بگم ولی بابک نمی گذاشت می ترسیدم بیشتر زخم خورده بشه من اصلا اهل پنهون کاری نیستم ... برای همین ترجیح دادم ازت فاصله بگیرم با وجود اینکه خیلی هم دوستت داشتم و برات احترام قائل بودم .....




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان