داستان بی هیچ دلیل
قسمت نوزدهم
بخش دوم
مادر بهت زده به اون نگاه می کرد و هر دوی ما از حرفهایی که اون می خواست بزنه ترسیده بودیم .
اون زنی بود مهربون و خونگرم با هر کس بر خورد می کرد نا خود آگاه دوستش داشت نه شکایتی و نه گله ای ,, همیشه طوری رفتار می کرد که انگار خوشبخترین آدم روی زمینه و هیچ مشکلی نداره ..... .
آفاق خانم ادامه داد : اومدم حرف بزنم اومدم چیزایی بگم که باید قبلاً می گفتم من نباید بخاطر این مسائل از تو دور می شدم؛؛ ولی شدم؛؛ .... من ..... من ..... راستش من .... خیلی تو رو دوست دارم ، خیلی زیاد نه به خاطر اینکه عروسم هستی فقط بخاطر اینکه ثریا هستی تو واقعاً ثریایی زیبا باوقار عاقل و خانم و مهربون می دونم که حروم شدی زن بابک شدی ، ولی..... ( و به گریه افتاد و دوباره هایی هایی گریست دستمال رو دوباره گذاشت روی چشمش ) . سمیه از بالا اومده بود پایین پله ها و اونم نگران شده بود ولی مادر بهش اشاره کرد که برو بالا .....
من و مادر هر دو بهت زده به اون نگاه می کردیم و فهمیده بودیم که مسئله ی مهمی باید باشه که اون زن این طوری جلوی ما زار می زنه و منتظر موندیم تا اون دوباره به حرف بیاد .
آفاق خانم ادامه داد : عزیز دلم ...... دخترم ......... می دونم که برات کم گذاشتم و تو آنقدر خانم بودی که هیچ وقت شکایتی نکردی .... نمی دونم چرا هیچوقت از من نپرسیدی که چرا به خونه ی تو نمیام ؟ چرا مهناز با برادرش این طور سرد و غریبه وار رفتار می کنه؟ ... چرا بابک از همه فامیل جداست؟ من واقعاً منتظر بودم یک روز تو از من گله کنی و بپرسی اونوقت من دیگه نمی تونستم جواب تو رو ندم .... بی دلیل امیدوار بودم تو این شکافو پر کنی ولی نشد ..... شاید تو دلت فکر کردی که من نامهربونم ، مهناز بی محبته که حتماً هم همینطوره .... ولی من نامهربون نیستم مهناز هر وقت یاد تو می افته گریه اش می گیره و از این جدایی غصه می خوره ، بابک فقط برای ازدواج با تو سراغ من آمد و بعدشم یه طوری بما فهموند که... (آه عمیقی کشید ) دیگه نمی خواد مارو ببینه من بیشتر وقتها دلم برات تنگ می شد........ دوستت دارم و همیشه داشتم ، .... وقتی تو بیمارستان بودی شما فقط یکبار منو دیدین چون می ترسیدم اگر بابک برگرده و بفهمه با تو تماس گرفتم غوغا راه بیاندازه من هر روز می آمدم و یه طوری از دور از تو خبر می گرفتم موقع عملت تمام مدت دور را دور دعا می خوندم .... وقتی ستاره خانم حالش بد شد خواستم بیام جلو ولی بازم خودمو نگه داشتم بعد از عملت هم اومدم دیگه طاقت نداشتم بیشتر ازت دور باشم .
روزی که مرخص شدی با ماشین تا نزدیک خونتون دنبالت اومدم بی اختیار گریه می کردم که چرا من نتونستم از عروسم مراقبت کنم دلم می خواست تو رو می بردم پیش خودم اینطوری دوری بابک برات آسونتر می شد ولی خوب اجازه نداشتم .
گفتم : نمی فهمم چرا این قدر به حرف بابک گوش می کردین خوب می گفتین به تو مربوط نیست ...اون کیه که به شما اجازه بده ؟ نمی فهمم ...
در اینجا گریه خانم آفاق خانم اونقدر شدید شد که منو و مادر هم به گریه افتادیم ....اون از اعماق قلبش دلش شکسته بود شونه هاش می لرزید و نمی تونست خودشو کنترل کنه .
بغضی در گلو داشت که انگار تموم شدنی نبود و اشکهایش مانع می شدند که او بتونه حرف بزنه.
ناهید گلکار