داستان بی هیچ دلیل
قسمت نوزدهم
بخش چهارم
انتقادها و ایرادهای نا بجای اون از بابک تمام نشدنی بود ، او هیچوقت هیچ خوبی در وجود بابک ندید یا نگفت .
اون بچه درس خونی بود همه کار از عهده اش بر می آمد خیلی مهربون و عاقل بود نمی دونم چرا هیچوقت پدرش نمی خواست قبول کنه که اون بچه نیاز به محبتش داره ...و بالاخره از این بچه کوهی از عقده و حقارت و درد ساخت ...
یه شب خبر دادند توی جاده نیشابور با چند تا از دوستاش و دوتا زن که همراهشون بودن تصادف کرده و مرده ....
اون در حالی مرد که دو ماه بود با بابک قهر بود و به خون هم تشنه بودند .... بابک وقتی شنید اصلاً گریه نکرد سرخاکش هم نیومد تو هیچ مراسمی شرکت نکرد و توی اطاقش خودشو حبس کرد... شاید بتونین تصور کنین اون چقدر زجر کشیده ، بعد از یکماه یه روز دیدم نیست هرچی دنبال ش گشتم پیداش نکردیم .... دو روز از بابک خبری نبود ، آخه او اصلاً حرف دلشو به کسی نمی زنه ...... دردسرتون ندم اونو سر خاک پدرش پیدا کردیم در حالیکه از بس گریه کرده بود از حال رفته بود .
ما زندگیمونو سه تایی ادامه دادیم در حالیکه بابک هیچوقت نمی خندید و همیشه حالت غضب داشت ، یک جوری عصبی و بی قرار بود که فکر کردم ببرمش پیش روانشناس؛ ولی تن در نداد .....
مثل اینکه از من طلبکار بود نمی دونم چرا داشت غیضشو سر من خالی می کرد ........کم کم پا گذاشت جای پای پدرش به من و خواهرش زور می گفت برای ما بزرگتری می کرد مهناز از اون بزرگتره و زیر بار نمی رفت اون می خواست نقش پدرشو برای ما بازی کنه ....کم کم شد عین اون .. خودخواهیها بد اخلاقی ها ، همه شبیه پدرش بود .
نمی دونم نفهمیدم چی شد که اون تبدیل به یک آدم بی قرار و بد رفتار شد.... آشفته بود و این آشفتگی را به من و خواهرش منتقل می کرد . من عمری از دست پدرش کشیده بودم و حالا جگر گوشه ام عذابم می داد . یکشب یادم نیست سر چه موضوعی بد اخلاقی می کرد .
من خیلی آروم بهش گفتم نقش پدرتو بازی نکن تو که حالا مثل اون شدی .... برای اینکه دل پری ازش داشتم ولی خوب منظوری نداشتم فقط می خواستم اون به خودش بیاد و خودشو عوض کنه . ولی مثل اینکه بدتر شد . بابک عصبانی شد و شروع کرد به شکستن اثاثیه خونه همه رو شکست مهناز خواست جلوش بگیره بابک محکم زد تخت سینه ی اونو پرت شد روی شیشه ها و تمام بدنش پاره پاره شد اونقدر آسیب دیده بود که من وحشت کردم ولی بابک هنوز هوار می زد و اثاث خونه رو پرت می کرد .
توی اون حالت برای اینکه آروم بشه و به داد مهناز برسم تهدیدش کردم که زنگ می زنم پلیس ....ولی اون عصبانی تر شد و کار بالا گرفت مهناز داشت از شدت خونریزی از دست میرفت زنگ زدم به پلیس ....( و باز آه عمیقی کشید ) پلیس اومد و اونو برد و منم مهناز رو رسوندم بیمارستان ...خدا خیلی رحم کرد.... اون ده روز بستری شد بود ، جراحاتش خیلی بد بود ..ولش کن دیگه نمی خوام یادم بیاد خاطر شما رو هم آزرده کنم ..... من او موقع تحت تاثیر کارای بابک ؛؛ و بدن خونی و بی حال مهناز به پلیس زنگ زدم ...پلیس فوراً اومد و قبل از اینکه اورژانس برسه اونو با خودشون برد . وقتی از بابت مهناز خاطرم جمع شد؛؛ رفتم سراغ بابک قسم می خورم اون موقع نمی دونستم چیکار کردم اونا یه پرونده برای بابک تنظیم کرده بودند و فرستاده بودن دادگستری حالا داشتم تو سر و کله ی خودم می زدم گریه کردم قسمشون می دادم و می گفتم من شکایتی ندارم او بچه ی منه او داره می ره دانشگاه این کارو باهاش نکنین ..
خواهش کردم ولی فایده نداشت گفتند این کار اون مربوط به قانونه . ولی چون من شکایت نداشتم دو ماه براش بریدن و انداختش زندان ( منو مادر سر جامون خشک شده بودیم باور کردنی نبود ) .
خودمو قانع کردم شاید اگر اونجا بمونه وقتی بیرون اومد رفتارش بهتر بشه حالا یک پام دم زندان بود و یک پام بیمارستان هر روز برای ملاقات به دیدنش می رفتم ولی اون حاضر نشد حتی یکبار منو ببینه....با این حال من بیکار نموندم ، اونقدر این در و اون در زدم تا تونستم حکم آزادی شو ظرف یک ماه بگیرم و آوردمش بیرون . وقتی دنبالش رفتم تا از زندان بیارمش پشتشو کرد بمن رفت روزها و شبها انتظار کشیدم و اشک ریختم ولی اون نیومد بچه م نیومد ....
پیداش کردم رفته بود خونه ی برادر بزرگ من پیش اون مونده بود ..... پیغام دادم اگر بیایی دست و پا تو می بوسم ..... غلط کردم منو ببخش .
ناهید گلکار