خانه
73.9K

رمان ایرانی " بی هیچ دلیل "

  • ۱۴:۳۱   ۱۳۹۵/۱۱/۲۴
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان بی هیچ دلیل


    قسمت بیست و یکم

    بخش اول



    اونشب دریچه تازه ای از زندگی پیش چشمم باز شد ، با خودم فکر می کردم و همه ی آنچه که اتفاق افتاده بود تو ذهنم مرور می کردم .
     این بار دیگه دلم برای خودم نمی سوخت بلکه بابک را قابل ترحم می دیدم یک لحظه خودمو گذاشتم جای اون و از  چشم اون به دنیا نگاه کردم,, بد بود؛؛ خیلی بدتر از اونچه که من کشیده بودم ..... و بعد جای آفاق خانم؛؛ بدتر بود؛؛ زجر آور و غیر قابل تحمل ....می شد که من یا مادر جای اون باشیم ....
    خوب این فکر حس عجیبی بهم داد و سرم داغ شد .... ساعت حدود نه بود که زنگ زدم به آفاق خانم مادر منو زیر چشمی می پایید ترس رو تو نگاهش می خوندم ولی اهمیتی ندادم می خواست ببینه به کی زنگ می زنم ....تلفن چند تا زنگ خورد ....
    نگاه سنگین مادر روی من بود دستم رو گذاشتم روی گوشی و گفتم : نگران نباش قربونت برم می خوام حال آفاق خانم رو بپرسم ! سرشو تکون داد و گفت : شروع شد می دونستم ....  
    بالاخره خودش گوشی رو بر داشت و با صدایی که خیلی خسته به نظر می رسید گفت : بفرمایید ...
    گفتم مادر جون منم ثریا ...سلام راحت رسیدین ؟ برف زیاد بود نگرانتون شدم  ..... با مهربانی گفت : سلام به روی ماهت عزیزم آره خوبم خیلی به سختی اومدم ولی چیزی نبود که ناراحت کننده باشه بالاخره رسیدم  ....
    گفتم : می خواین من امشب بیام پیش شما با هم حرف بزنیم ؟
    با خوشحالی گفت : وای راست میگی میای ؟ نه امشب نیا اذیت میشی الان یخ بندون شده می ترسم برات اتفاقی بیفته صبح بیا... ناهار هم بمون ...
    گفتم باشه انشالله فردا اگر مدرسه تعطیل بود صبح میام اگر نبود از مدرسه یکراست میام پیش شما تا شب با هم حرف می زنیم ...
    گفت : باشه مادر آره الان برف بیشترم شده فکر کنم مدرسه ها تعطیل باشه ... صبح صبر کن تا هوا بهتر بشه با ماشین نیا تاکسی تلفنی بگیر بهتره .... خودتم بپوشون لباس گرم تنت کن ....
    گفتم چشم مادر جون حتما اگر چیزی خواستین بگین من سر راه بگیرم شما از خونه نرین بیرون ....
    گفت : می خوای برات خورشت قیمه که دوست داری درست کنم ؟
     گفتم عالیه دستتون درد نکنه ، ولی قول بدین که همین باشه تا من زود به زود بیام پیش شما ...
    گفت آره دیگه تو عروس منی غربیه که نیستی ...
    من دلم نمی خواست گوشی رو قطع کنم دوست داشتم بازم با هم حرف بزنیم  ولی انگار اون نمی تونست درست صحبت کنه... فقط گفت فردا منتظرتم عزیزم خداحافظ و صبر نکرد ، من حرفی بزنم و گوشی رو قطع کرد ....
    اونشب بیشتر بیدار بودم و به مادر جون فکر می کردم یا خوابم می برد و خوابشو می دیدم ...
    صبح  وقت هر روز بیدار شدم و اول رادیو رو روشن کردم ....
    هنوز خبری نبود رفتم صورتم رو شستم و اومدم بیرون مادر گفت شنیدی ؟
    گفتم تعطیله ؟
     گفت آره الان رادیو گفت .....
    خوشحال شدم و رفتم که یک کم دیگه بخوابم هنوز برای رفتن زود بود ...
     دلم می خواست ببینم اگر دوتایی با هم بشینیم و درد دل کنیم چی بهم میگیم ....دوباره که خوابیدم خواب خیلی بدی دیدم آشفته و پریشون از خواب پریدم از پنجره نگاه کردم برف همه جا رو سفید کرده بود و همچنان می بارید به ساعت نگاه کردم نُه بود ...
    با خودم گفتم زنگ بزنم به مادر جون بگم که دارم میام بدونه بهتره خوشحالم میشه ....این بود که گوشی رو برداشتم و زنگ زدم ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان