خانه
73.9K

رمان ایرانی " بی هیچ دلیل "

  • ۱۷:۰۹   ۱۳۹۵/۱۱/۲۶
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان بی هیچ دلیل


    قسمت بیست و سوم

    بخش اول



     نمی دونم چرا اینقدر احساس آرامش می کردم و دلم نمی خواست اون لحظات تموم بشه .
    زیر لب طوری که اون نشنوه رو به پنجره گفتم چیکار کنم که منم دوستت دارم ....
    پرسید : چی گفتی ؟ گفتم داشتم با خودم فکر می کردم تو چند بار به من قول دادی و عمل نکردی ...
    گفت : این بار بهت نوشته میدم به خدا قسم دیگه بسمه ..منو ببخش و بیا با هم زندگی کنیم ... من که دست از سر تو بر نمی دارم .. خوب هر چه زودتر بهتر ....
    گفتم بابک من جواب خانواده ام رو چی بدم اونا اصلا موافق نیستن باید بهم فرصت بدی ....
    با خوشحالی گفت : چشم الهی دورت بگردم ... روزی هزار بار فدات بشم عزیز دلم قسم می خورم به خاک مادرم دیگه ناراحتت نمی کنم ... بزار ببینم از این به بعد باید چیکار کنم ... روزی صد بار بهت زنگ می زنم بدون اجازه ی تو جایی نمیرم ، هر کاری تو گفتی بکن می کنم هر کاری گفتی نه،، تعطیل میشه ....
    گفتم : بابک جان داری تند میری من که نمی خوام از تو یک برده بسازم تو اختیار کاراتو داری این طوری که داری میگی بعد از یکی دو هفته خسته میشی و باز روز از نوع روزی از نوع ... قول الکی نده من می خواستم با هم مثل دو تا دوست و یار و همدم باشیم ...نه من به تو زور بگم نه تو به من ....همین دیگه تعادل نداری الان بدت هم میاد..آخه یعنی چی؟ هر چی من بگم ؟ این که باز برگشتیم سر جای اولمون ... بابک بر خلاف همیشه که عصبانی می شد .. گفت : باشه تمام تلاشم رو می کنم تا با هم دوست باشیم خوبه ؟ ....
    من بچه نبودم و می دونستم که اون الان فقط می خواد منو راضی کنه ...برای همین هر چی من می گفتم اون با روی باز استقبال می کرد ....
    باز بابک پرسید : بریم خونه ؟ گفتم نه می دونی که نمیام؛؛ اول باید مادرم و محمد بدونن ....و راضی باشن ....
    گفت : فدات بشم پس تو راضی شدی؟ ......و با این حرف سرعتش رو زیاد کرد و رفت طرف حرم ...
    گفتم چیکار می کنی ؟
    گفت می خوام جلوی امام رضا با هم عهد و پیمون ببندیم همون طور که تو دوست داشتی ...
    من فهمیدم می خواد چیکار کنه ....دیگه خوشحال نبودم ... باز هراس به جونم افتاد و گفتم ... بابک به خدا داری عجله می کنی ....صبر داشته باش منم فکرامو بکنم به مادر بگم ببینم چی میشه ولی انگار اون دو تا پنبه گذاشته بود تو گوشش و کار خودشو می کرد ......
    از ماشین پیاده شد و به من گفت بیا دیگه......  گفتم نمیام بابک این کار اشتباهه ..



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان