داستان بی هیچ دلیل
قسمت بیست و پنجم
بخش چهارم
تست اول رو با ترس و لرز نگاه کردم مثبت بود ....
به خدا دیگه داشتم پس میفتادم جونی تو بدنم نبود ، دلم می خواست فریاد بزنم و از روی کره زمین محو بشم و تست دوم هم مثبت بود ...اگر خبر مرگ کسی رو به من می دادن اینقدر ناراحت نمیشدم فکر می کردم خیلی گناهکارم و حتی از خدا خجالت می کشیدم ....من ثریا باید اینطوری باردار می شدم ... باورم نمیشد ...از شدت ناراحتی سرم درد گرفته بود رفتم تو اتاقم تا ببینم چه خاکی باید تو سرم بریزم .... می دونستم که نظر همه نسبت به من فرق می کنه ....مادر که منو می کشت ....
اونشب سمیه با شهاب رفته بود بیرون و من مجبور بودم کنار مادر بمونم و بازم تظاهر کنم که خوبم و این بار دیگه نمیشد.... سر درد رو بهانه کرده بودم و گاهی بغض می کردم و می گفتم از درده .....راستی هم از درد بود دردی که تو سینه داشتم و نمی دونستم با این موضوع چیکار کنم .....
فردا از راه مدرسه رفتم دکتر و اونم به من گفت که باردارم و بچه توی هفت هفته است ...سونو گرافی کردم و دیدمش هنوز صدای قلب نداشت ... احساس عجیبی بود ...انگار خیلی اونو می خواستم ...آره دوستش داشتم با اینکه بی موقع و زمان بدی اومده بود ولی دلم براش تپید .. مثل یک مادر ... بدون هیچ دلیل و واسطه ای من عاشق اون شدم ...و با خودم گفتم : به خاطر تو جلوی همه می ایستم و تو رو نگه می دارم و بزرگت می کنم ...نگران نباش تو بابا داری ....
از راه که رسیدم سعی کردم شجاع باشم مادر پرسید کجا بودی ؟
قاطع گفتم : دکتر مامان جان ...ترسید و گفت بازم حالت تهوع داشتی ؟ گفتم نه ولی رفتم آزمایش ...حالا براتون تعریف می کنم ....ولی فقط به نظر میومد که محکم هستم داشتم از ترس مادر پس میفتادم ...
راستش گفتن این حرف خیلی سخت بود ...مادر هنوز ناهار نخورده بود و منتظر من شده بود داشت غذا می کشید ولی آنتن هاش به کار افتاده بود و هی از من می پرسید لفتش نده بگو ببینم چی شده که رفتی دکتر ؟
گفتم صبر داشته باش مادر من باید از اول برات بگم ....یک فکری کرد و گفت : حامله ای ؟ ثریا نکنه کار دست خودت داده باشی ؟ نه فکر نکنم وقتی نبود که؛؛ نه نمیشه ؛؛.....باز به من نگاه کرد و کفگیر رو گذاشت زمین و گفت : هان ؟ هان هستی ؟
دستپاچه گفتم : مادر تو رو خدا این طوری نکن صبر کن خودم برات تعریف می کنم ....سست شد و نشست روی صندلی و زد رو دستش و گفت : یا امام رضا به دادش برس ...کی؟ چجوری؟ وقتی نبود که ؟ سرمو انداختم پایین ....داد زد حرف بزن کی ؟
من هنوز از مادر می ترسیدم به گریه افتادم و گفتم : اونشب که دیر اومدم رفته بودم حرم و بالای سر حضرت عقد کردم بعدم .......دو دستی زد تو صورتش و بشدت به گریه افتاد و گفت : من صبح زنگ می زنم دکتر ببینم چیکار باید بکنیم تا اونو بندازی نمیشه قبل از اینکه کسی بفهمه باید بندازی ...مخصوصا که خودت به همه گفتی دیگه بابک نمیاد جواب فامیل شهاب رو چی میدی ؟ ....من سکوت کردم ...حرفی نداشتم بزنم اصلا اونجا از ترس مادر جرات نکردم چیزی بگم ..
ناهید گلکار