داستان بی هیچ دلیل
قسمت اول
بخش چهارم
چند روز گذشت تو این مدت بچه ها خونه ی ما میومدن و می رفتن و همیشه مادر سیر تا پیاز رو براشون تعریف می کرد ولی از این خواستگار چیزی به کسی نگفت انگار خودشم فراموش کرده بود........
پدرم یکی از کاسب های معتبر توی شهر مشهد بود تقربیا همه اونو می شناختن اون عاشق مادرم بود و چون سنش پانزده سال از اون بیشتر بود مثل گل ازش نگهداری می کرد و بهش احترام می گذاشت من دوتا برادر و سه تا خواهر داشتم .....
فقط یکی از برادرام ازدواج کرده بود و من ده سالم بود و سمیه پنج سال پدرم توی جاده قوچان تصادف کرد و ما رو تنها گذاشت یک سالی طول کشید تا مادر تونست روی پای خودش بایسته ....
اون بالافاصله که حالش بهتر شد ارث پدرم رو تقسیم کرد و مال هر کس رو بهش داد و گفت : می خوام هر کس سهم خودشو بگیره که بین شما هیچ اختلافی نباشه ... این خونه مال منه و هیچ کس حق نداره تا من زنده هستم در موردش حرف بزنه .......
اون حتی سهم منو و سمیه رو هم به حساب خودمون ریخت و گفت : شما اختیار پولتون رو دارین از الان به بعد می تونین خرج کنین می تونین نگه دارین .....
مادرم خیلی مقتدر بود و این قدرت اون باعث شده بود که همه ی ما از کوچیک و بزرگ پسر و دختر ,,عروس و داماد,, ازش اطاعت می کردیم .....
بچه ها بیشتر هفته خونه ی ما بودن و مادر همیشه برای همشون تدارک غذا می دید ...... ولی شب جمعه برای اونا تکلیف بود که خونه ی ما باشن .....
دور هم بودیم و می گفتیم و می خندیدم ... اونام می خوردن می ریختن و می پاشیدن و می رفتن ....و باز بیشترشون روز جمعه هم میومدن این بود که خونه ی ما همیشه شلوغ بود .....
به خونه که رسیدم با صورت آروم و متین مادر مواجه شدم .....و اون آرامش منم کمی آروم کرد .......
سلام کردم و پرسیدم چه خبر؟ مادر خونسرد جواب داد: هیچی . همه چیز آماده است،، نگران نباش تو برو حاضر شو خیلی وقت نداری ... رفتم به اتاقم تا آماده بشم ....خدا رو شکر دیگه دلشوره نداشتم و خیالم راحت شد خسته بودم یک کم روی تخت دراز کشیدم ........
بعد از سه روز که خانم حسینی دوباره با مادر تماس گرفته بود...انقدر اصرار کرد و خواهش و تمنا که مادر دیگه نتونسته بود چیزی بگه تازه اون دختر عمه ی مادر رو هم واسطه کرده بود و بالاخره رضایت مادر رو گرفت البته با زور و اصرار... قراره شب جمعه گذاشته شد... اما مادر به محض اینکه گوشی رو گذاشت.. روی مبل ولو شد عرق سردی روی پیشونیش نشست دستشو گذاشت روی سینه شوگفت : ای بابا دلم راضی نیست...چرا نمی خوام اینا بیان ؟ این چه حالیه من دارم ... چقدر مردم بی ملاحظه شدن...
نگرانش شدم و دستشو گرفتم و گفتم خوبین مادر؟ خوب چرا راضی نیستین قبول کردین؟ کاش تلفنشو جواب نمیدادین.... اصلا رودرواسی نداریم که زنگ بزنین بگین پشیمون شدیم .......
مادر که خیلی خرافاتی بود از اینکه,, نه؛؛ تو کاری بیاریم بدش میومد گفت : نه من حالم خوب نیست.....فکر کنم فشارم بالا باشه عیب نداره خواستگاره دیگه؛؛ من بی خودی حرف می زنم، انشالله زودتر میان و میرن تموم میشه...
در همین فکر بودم که مادر اومد در اتاق من و با تعجب گفت : ای بابا تو که هنوز خوابیدی؟؟ چرا حاضر نیستی؟ زود باش الان میان...
بلند شدم و دست و صورتم رو شستم و لباسم رو عوض کردم یک کم به گونه هام رژ مالیدم و مژه هامو ریمل زدم موهامو بردم پشت سرم و جمع کردم و یک شال سرم انداختم و رفتم بیرون .....
سمیه داشت به مامان کمک می کرد اون شلوارک پاش بود و پیدا بود نمی خواد بیاد جلو ....
گفتم : تو رو خدا نگو تو نمی خوای بیای مادر گفت ستاره و سیما نیان تو حداقل بیا من تنها نباشم ......
مادر گفت : ولش کن نمی خواد من گفتم نیاد ... خودم هستم خبری نیست که...... زود سر و ته شو هم بیار؛ برن دنبال کارشون ....
در خونه ی ما به یک راهرو باز می شد ....و حال بزرگی روبروی اون قرار داشت سمت راست راهرو آشپزخونه بود که با یک میز ناهار خوری به حال راه داشت پشت آشپز خونه سمت حیاط اتاق مهمون خونه بود که به حال وصل بود ولی از آشپز خونه دید نداشت انتهای حال سمت راست طرف حیاط دوتا اتاق بود که یکی اتاق کار مادر بود و گاهی هم شب ها اونجا می خوابید و یک اتاق هم مال من,,.......
از کنار آشپزخونه پله می خورد می رفت طبقه ی بالا اونجا چهار تا اتاق خواب بود که یکی مال سمیه و یکی مادر و دوتا هم برای خواهر و برادر هام بود که گاهی خونه ی ما می خوابیدن....ولی من دوست داشتم همین پایین باشم کنار حیاط ........
صدای زنگ در قلب منو تکون داد ....سمیه دوید رفت بالا و من در و باز کردم ...
ناهید گلکار