خانه
73.8K

رمان ایرانی " بی هیچ دلیل "

  • ۱۳:۳۳   ۱۳۹۵/۱۰/۱۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " بی هیچ دلیل "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴

    اگه نظری در مورد این داستان داشتین ، پست بذارین . مرسی

     

  • leftPublish
  • ۱۵:۲۶   ۱۳۹۵/۱۱/۲۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان بی هیچ دلیل


    قسمت نوزدهم

    بخش سوم



    اون ادامه داد : من ...... راستش من ....... من زن ستم کشیده و بدبختی هستم ......
     پدر بابک ( به سختی آب دهنشو قورت داد و انگار با اون می خواست بغضشو هم فرو ببره )......
    پدر بابک .... (  باز سکوت کرد انگار دلش نمی خواست چنین حرفهایی را بزنه و برایش سخت بود و کاملاً معلوم بود که داره تمام غرورش را می شکنه ) اون خیلی با بابک بد رفتاری می کرد خیلی بیشتر از اون چیزی که شما تصور کنید . خودش آدم بد و فاسدی بود هیچ کاری تو این دنیا نبود که اون نکرده باشه ولی با تمام این کارای بدی که می کرد پر مدعا و بد اخلاق بود اون برای سرپوش گذاشتن روی کاراش و بستن دهن من هر کاری می کرد و من و بچه ها رو می ترساند تا نتونیم بهش حرفی بزنیم .
    اون ثروت زیادی از مادرش به ارث برده بود و همه رو خرج عیاشی و رفیق بازی اعتیاد و زنهای مختلف کرد شبی نبود که تو خونه ما دعوا نباشد و بابک به پشتیبانی از من با او درگیر نشه . 
    برای همین اونم به تلافی بابک را اذیت می کرد . بابک از وقتی خودشو شناخت در مقابل کارای پدرش قد علم کرد و رابطه اونا روز به روز بدتر شد . 
    بابک از بچگی وقتی تازه خودشو شناخته بود می دید که پدری داره که فقط از اون ایراد می گیره .....  من می دیدم که هر کاری بابک می کنه بنظر اون بده و به کوچکترین خطا اونو می زد  راستش منم ... منم .. چی بگم؟ ... خیلی از اون کتک خوردم .
     هیچ وقت به خاطر کار خوبی که کرده بود اونو تشویق نمی کرد و همیشه عیب های اونو می دید .....
    وقتی بابک پانزده سالش بود یه شب پدرش مست اومد خونه بازم ما دعوامون شد و اون به قصد کشت منو زد اونقدر کتک خوردم که تا یه هفته بستری شدم...اون شب بابک به اون حمله کرد و زدش زمین و چند تا مشت تو سرو صورتش زد... و بهش فحشهای بدی داد متاسفم ... خیلی متاسفم که مجبورم اینها رو برات تعریف کنم . (وسکوت کرد سرش را میان دو دست گرفت وتا مدتی به همان حال ماند)
    نمی دونم فکر می کنم همین کار اون باعث شد که پدرش از او کینه بدی به دل بگیره و دیگه هیچوقت اونا با هم درست و حسابی حرف نزدند مگه اینکه دعوا کرده باشند .
    بچه ام همیشه شاهد خطاهای پدرش بود از آزارهایی که به ما می داد رنج می برد ولی چیزی که بیشتر از همه او را رنج می داد ایرادهای بی خودی بود که با بدترین لحن از طرف پدرش می شنید  .




    ناهید گلکار

  • ۱۵:۲۷   ۱۳۹۵/۱۱/۲۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان بی هیچ دلیل


    قسمت نوزدهم

    بخش چهارم



    انتقادها و ایرادهای نا بجای اون از بابک تمام نشدنی بود ، او هیچوقت هیچ خوبی در وجود بابک ندید یا نگفت .
    اون بچه درس خونی بود همه کار از عهده اش بر می آمد خیلی مهربون و عاقل بود نمی دونم چرا هیچوقت پدرش نمی خواست قبول کنه که اون بچه نیاز به محبتش داره ...و بالاخره از این بچه کوهی از عقده و حقارت و درد ساخت ... 
    یه شب خبر دادند توی جاده نیشابور  با چند تا از دوستاش و دوتا زن که همراهشون بودن  تصادف کرده و مرده  ....
    اون در حالی مرد که دو ماه بود با بابک قهر بود و به خون هم تشنه بودند .... بابک وقتی شنید اصلاً گریه نکرد سرخاکش هم نیومد تو هیچ مراسمی شرکت نکرد و توی اطاقش خودشو حبس کرد... شاید بتونین تصور کنین اون چقدر زجر کشیده  ، بعد از یکماه یه روز دیدم نیست هرچی دنبال ش گشتم پیداش نکردیم .... دو روز از بابک خبری نبود ، آخه او اصلاً حرف دلشو به کسی نمی زنه ...... دردسرتون ندم اونو سر خاک پدرش پیدا کردیم در حالیکه از بس گریه کرده بود از حال رفته بود . 
    ما زندگیمونو سه تایی ادامه دادیم در حالیکه بابک هیچوقت نمی خندید و همیشه حالت غضب داشت ، یک جوری عصبی و بی قرار بود که فکر کردم ببرمش پیش روانشناس؛ ولی تن در نداد  .....
    مثل اینکه از من طلبکار بود نمی دونم چرا داشت غیضشو سر من خالی می کرد ........کم کم پا گذاشت جای پای پدرش  به من و خواهرش زور می گفت برای ما بزرگتری می کرد مهناز از اون بزرگتره و زیر بار نمی رفت اون می خواست نقش پدرشو برای ما بازی کنه  ....کم کم شد عین اون .. خودخواهیها بد اخلاقی ها ، همه شبیه پدرش بود .
    نمی دونم نفهمیدم چی شد که اون تبدیل به یک آدم بی قرار و بد رفتار شد.... آشفته بود و این آشفتگی را به من و خواهرش منتقل می کرد . من عمری از دست پدرش کشیده بودم و حالا جگر گوشه ام عذابم می داد . یکشب یادم نیست سر چه موضوعی بد اخلاقی می کرد  .
     من خیلی آروم بهش گفتم نقش پدرتو بازی نکن تو که حالا مثل اون شدی  .... برای اینکه دل پری ازش داشتم ولی خوب منظوری نداشتم فقط می خواستم اون به خودش بیاد و خودشو عوض کنه . ولی مثل اینکه بدتر شد . بابک عصبانی شد و شروع کرد به شکستن اثاثیه خونه همه رو شکست مهناز خواست جلوش بگیره بابک محکم زد تخت سینه ی اونو پرت شد روی شیشه ها و تمام بدنش پاره پاره شد اونقدر آسیب دیده بود که من وحشت کردم ولی بابک هنوز هوار می زد و اثاث خونه رو پرت می کرد .
    توی اون حالت برای اینکه آروم بشه و به داد مهناز برسم تهدیدش کردم که زنگ می زنم پلیس ....ولی اون عصبانی تر شد و کار بالا گرفت مهناز داشت از شدت خونریزی از دست میرفت زنگ زدم به پلیس ....( و باز آه عمیقی کشید ) پلیس اومد و اونو برد و منم مهناز رو رسوندم بیمارستان ...خدا خیلی رحم کرد.... اون ده روز بستری شد بود ، جراحاتش خیلی بد بود ..ولش کن دیگه نمی خوام یادم بیاد خاطر شما رو هم آزرده کنم ..... من او موقع تحت تاثیر کارای بابک ؛؛ و بدن خونی و بی حال مهناز به پلیس زنگ زدم ...پلیس  فوراً اومد و قبل از اینکه اورژانس برسه اونو با خودشون برد . وقتی از بابت مهناز خاطرم جمع شد؛؛ رفتم سراغ بابک قسم می خورم اون موقع نمی دونستم چیکار کردم اونا یه پرونده برای بابک تنظیم کرده بودند و فرستاده بودن  دادگستری حالا داشتم تو سر و کله ی خودم می زدم  گریه کردم قسمشون می دادم و می گفتم من شکایتی ندارم او بچه ی منه  او داره می ره دانشگاه این کارو باهاش نکنین ..
    خواهش کردم ولی فایده نداشت گفتند این کار اون مربوط به قانونه . ولی چون من شکایت نداشتم  دو ماه براش بریدن و  انداختش  زندان ( منو مادر سر جامون خشک شده بودیم باور کردنی نبود  ) . 
    خودمو قانع کردم شاید اگر اونجا بمونه وقتی بیرون اومد رفتارش بهتر بشه حالا یک پام دم زندان بود و یک پام بیمارستان هر روز برای   ملاقات به دیدنش می رفتم ولی اون حاضر نشد  حتی یکبار منو ببینه....با این حال  من بیکار نموندم ، اونقدر این در و اون در زدم تا تونستم حکم آزادی شو ظرف یک ماه بگیرم و آوردمش بیرون . وقتی دنبالش رفتم تا از زندان بیارمش پشتشو کرد بمن رفت روزها و شبها انتظار کشیدم و اشک ریختم ولی اون نیومد بچه م نیومد ....
    پیداش کردم رفته بود خونه ی برادر بزرگ من  پیش اون مونده بود ..... پیغام دادم اگر بیایی دست و پا تو می بوسم ..... غلط کردم منو ببخش .




    ناهید گلکار

  • ۱۵:۲۸   ۱۳۹۵/۱۱/۲۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان بی هیچ دلیل


    قسمت نوزدهم

    بخش پنجم



    و اون ..... ( و باز گریست و این بار من و هم پابه پا ی او  گریه کردیم) . 
    حتی جواب پیغاممو نداد . وقتی مهناز عروسی می کرد نیومد دورادور از حالش باخبر بودم بابک دانشگاه می رفت و درس می خوند هیچ کاری نمی کرد یواشکی پول می دادم به داداشم و اون فکر می کرد خرجشو دائیش می دهد در حالیکه  همه رو من می دادم. 
    هر روز و هر شب در انتظارش نشستم تا به خودش بیاد و بر گرده ولی نیومد اون می دونست که من یک روز خوش توی زندگی ندیدم چرا دلش به حالم نمی سوخت نمی دونم .... بارها فکر کردم شاید گناهی کردم.... هی میرفتم سر راهش ولی تا منو می دید راهشو کج می کرد و میرفت ...... بالاخره به کمک چند تا از دوستای دانشگاهی مشغول کار شد و شنیدم که احتیاج به سرمایه داره رفتم و پولو دادم به برادرم و بهش داد،،، گویا بهش گفته بود مادرت داده گرفته بود و حرفی نزده بود ..... کار و بارش خوب شد و بعد پاش به کانادا باز شد نیمی از سال رو اونجا بود و نیمی اینجا ... من از تمام کاراش باخبر بودم ولی اون نمی دونست اونقدر غرور مو شکسته بودم که دیگه حاضر نبودم بازم التماس کنم و اون بگه نه .....  کم کم به این وضعیت عادت کردم مخصوصاً وقتی می دیدم اون در کار و درس موفق شده خوشحال بودم تا اینکه یه شب به من تلفن زد.
    وقتی صداشو شنیدم که گفت مادر ..... ( در حالت گریه ) با تمام وجودم گفتم جان دلم عزیز مادر سلام به روی ماهت بیا تو رو خدا بیا که مادر دل تنگته،  دیگه دوری تو رو  نمی تونم تحمل کنم  .
    بابکم  خواهش  می کنم بیا .
    اون آروم گفت چشم مادر الان میام شام چی داری؟ گفتم بیا هرچی تو دوست داری نازنینم ... تو بیا .... نمی تونین تصور کنین که بر من چی گذشت بابک اومد آروم و خوشحال منو بغل کرد در آغوش گرفت من تو بغل اون احساس کردم توی بهشتم به گریه افتادم ، اونم گریه می کرد شب خیلی خوبی داشتم بهش گفتم بزار زنگ بزنم مهناز و شوهرش بیان تورو ببینن ... گفت نه .... می خوام با شما تنها باشم به حرفش گوش کردم . 
    اون شب اون پیش من خوابید. فردا رفت سر کار و بمن گفت ناهار درست کن میام اینجا ....




    ناهید گلکار

  • ۱۲:۴۵   ۱۳۹۵/۱۱/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌹🌹   بی هیچ دلیل 🌹🌹

    قسمت بیستم

  • ۱۲:۴۶   ۱۳۹۵/۱۱/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان بی هیچ دلیل


    قسمت بیستم

    بخش اول



     ازش اجازه گرفتم بگم مهناز و شوهرش بیان با خوشحالی گفت آره بیان دلم می خواد ببینمشون مثل اینکه نیروی تازه ای پیدا کرده بودم. ....
    انگار بال داشتم می رقصیدم و کارمو می کردم هی چی که اون دوست داشت یک جا درست کردم ...
     بابک اونروز قبل از مهناز و شوهرش اومد خونه و اولین چیزی که ازم پرسید این بود که نیومدن؟ دلم برای مهناز خیلی تنگ شده مامان اون منو بخشیده ؟
     گفتم :آره مادر ، عزیز دلم اصلا اون از تو چیزی تو دلش نبود .....؛؛خیالش راحت شد؛؛ .
    وقتی مهناز رو دید اونو بغل کرد و گریه اش گرفت مدتی خواهر و برادر تو آغوش هم موندن دختر مهناز رو تا اون اون موقع ندیده بود.  بغل کرد و با آقا مرتضی آشنا شد و باهاش گرم گرفت ..... حالا شما نمی دونین من چه حالی داشتم .....  بالاخره دیدم که خانواده ی منم دور هم جمع شدن ....اون روز شادی دوباره به خونه ی من برگشته بود ...بابک آروم و مهربون بود سر به سر من می گذاشت شوخی می کرد  و برای ما کادو می خرید یکی دوبارم رفتیم خونه ی مهناز براش یک سرخ کن خرید برای دخترش عروسک ...... دو سه روزی من و بابک با هم بودیم درد دل کردیم کنار هم می خوابیدیم و من  قشنگترین لحظه های زندگیمو گذروندم ...شب سوم بابک کنار من نشست و با مهربونی به من گفت می خوای عروس بیاری ؟
    گفتم الهی فدات بشم مادر عروس میارم خودم برات عروسی می گیرم ... بعد صورتش قرمز شد و گل انداخت و گفت مادر عاشق شدم عاشق یک دختر شدم که تمام وجودم رو تسخیر کرده تو نمی دونی چقدر خواستنی و خانمه هر روز میرم دم مدرسه اش و تا خونه شون بدرقه اش می کنم ...
    وقتی میره خرید منم باهاش میرم اون اصلا منو نمی بینه ...
    نمی دونی مادر چقدر قشنگ حرف می زنه دستهاش ... صورتش ... همیشه جلوی نظرمه ......
    اون عاشق تو شده بود از تو بود که تعریف می کرد..... ساعتها در مورد تو حرف زد.وقتی از تو می گفت یک شکل دیگه می شد آروم و سبک ......میگفت که تو چطوری راه می ری چه صورتی داری چه چشمهایی؛؛ خلاصه  از همه چیز تو باخبر بود چند تا برادر و خواهر داری اسمشون چیه و چیکار می کنن همه رو می دونست ...حتی نمی دونم از کجا می دونست تو چی دوست داری ....... من فکر می کردم حالا با اومدن تو توی زندگیمون همه چیز درست میشه فکر می کردم خداوند اجر اون همه صبر منو اینطوری داره بهم میده ، باور کن تو هر نماز سجده می کردم و خدا رو برای اینکه بابک رو به من برگردونده شکر می کردم  از اینکه تو رو سر راهش قرار داده شکر می کردم ...........
     ولی نشد او بعد از خواستگاری شب اول اومد خونه پیش من از همون جا بود که با تو حرف می زد تا تو رو راضی کنه ولی همین که دید تو داری راضی میشی ؛؛ رفت خونه ی خودش به من حرفی نزد ...
    من منتظر بودم ولی بازم خوشحال و به فکر عروسی که چیکار کنم تا برای پسرم بهترین عروسی رو بگیرم ....ازش خبری نشد .....تلفن  کردم پرسیدم : بابکم من برای عروسی چیکار کنیم؟ .... جواب داد شما کار نداشته باشین فقط بیاین عروسی !




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۲:۴۶   ۱۳۹۵/۱۱/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان بی هیچ دلیل


    قسمت بیستم

    بخش دوم



    پرسیدم چرا بابک جان ، من آرزو دارم؛؛ مادرم ؛؛ بزار برات خودم عروسی بگیرم و یه کارایی بکنم ....
     جواب داد لازم نکرده .... من خودم باهاتون تماس می گیرم......و باز من منتظر شدم و ازاون خبری نشد تا یک شب اومد با خوشحالی منو بغل کرد و گفت :مامان مژده بده ثریا قبول کرد .... بابک رو پاش بند نبود ...بی خودی می خندید و خیلی سر حال بود تا یک مرتبه یک تلفن بهش شد ...یک کم گوش داد و گفت : ببرش دکتر من الان کارامو می کنم و میام ... نمی دونم تلفن از کجا و کی بود ...فقط به من گفت مامان حق نداری با ثریا تماس بگیری تا خودم  بهت بگم .... و بدون خدا حافظی رفت ....
    و بعد شنیدم بی خبر رفته کانادا .... فکر کردم پشیمون شده جرأت نداشتم بشما زنگ بزنم اصلاً نمی دونستم چی باید بگم به خصوص که سفارش هم کرده بود ...
    نمی دونین من چی کشیدم ....... اصلا نمی دونستم  اون چی فکر می کنه .
    تا یک روز به من زنگ زد و گفت : من اومدم مامان حاضر باش امشب بریم خونه ی ثریا پرسیدم برای چه‌ مناسبتی میریم من کارامو بکنم ....با غیظ گفت : شما نمی خواد کاری بکنی فقط حرف نزن ....به مهناز و مرتضی هم بگین بیان ......
    از لحن خود خواهانه و طلبکارانه ی اون رنج می بردم و دلم می خواست بهش بگم من نیستم تا وقتی به من احترام بزاری و حسابم کنی ولی می ترسیدم دوباره اونو از دست بدم برای همین تصمیم گرفتم هر چی اون میگه گوش کنم .....
    تا یک بار دیگه ظهر اومد خونه ی ما و گفت فردا شب بله برونه بگو دایی و زنش ...مهناز و نمی دونم چند نفری که خودت می دونی دعوت کن همه با هم بریم .....فردا ظهر اومد پیش من وقتی اومد نا آروم بود ....من و مهناز  گل و کیک انگشتر پارچه و همین چیزایی که برای مراسم لازم بود تهیه کرده بودیم ......از ذوقم همه چیز زود حاضر شده بود ...
    به من گفت : شما و مهناز حرف نزنین بزارین هر چی خواستن بگن مخالفت نکنین ....گفتم چشم هر چی تو بخوای ... ناهار خورد و رفت خوابید ...
    ساعت پنج بیدار شد و دوش گرفت و حاضر شد...... من داشتم روی ظرفهای کادو ها شمع می گذاشتم تا موقع اومدن روشنش کنم که عصبانی شد و سرم داد زد این کارا چیه من خودم هر چی لازم باشه می گیرم بریز دور اینا رو گفتم : ولی پسرم منم آرزو دارم بزار این بار من یک کاری کرده باشم ....یک دفعه لباس پوشید و گفت لازم نکرده اصلا کسی بیاد و با عصبانیت رفت و در زد بهم ....همه اومدن و خونه ی ما جمع شدن .....
    ولی از بابک خبری نشد.... من مریض شدم  از غصه افتادم تو رختخواب ... شب و روز فقط گریه می کردم.....
    دیگه سراغ منم نیومد و تلفن منو با سردی جواب می داد ... وقتی تو جهیزیه  می بردی  تلفن کردم گفتم من بیام ؟ با سردی گفت نمی دونم اگه دلتون می خواد برین اگر نه اصلا مهم نیست .... تو جای من بودی چیکار می کردی می رفتی ؟ زانوهام قدرت نداشت اونشب من چند تا قرص خوردم و خوابیدم تا چیزی نفهمم...... تا شب عروسی که توی باشگاه بمن گفت مادر برو خونه ما؛ گوسفند رو می آرن اوضاع رو هماهنگ کن, نمی خوام کس دیگه ای بیاد. برو به همه بگو نمی خوام کسی بیاد؛؛گفتم بابک جان نمی شه همه باید بیان....باید دست به دست بدن ..
    گفت ول کنین این مزخرف ها رو ....و نگاهی به من کرد که ترسیدم الان نزاره منم برم گفتم هرچی باداباد می رم ببینم چی میشه بعد از اینکه شما رفتید به من و مهناز گفت : این کارایی که کردید به من بدهکار بودید نمی خوام با شماها رفت و آمد داشته باشم ،
    نمی دونید به من و مهناز چه گذشت...(آه عمیقی کشید و ساکت شد و باز دو قطره اشک بی اختیار از گوشه ی چشمش اومد پایین ....) بماند.




    ناهید گلکار

  • ۱۲:۴۷   ۱۳۹۵/۱۱/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان بی هیچ دلیل


    قسمت بیستم

    بخش سوم




    من باورم نمی شد که اون پسر من باشه. اون همیشه در مقابل پدرش مدافع من بود و از کارای او بدش می اومد حالا چرا اینطوری شده نمی دونم شاید تقصیر من بوده من نمی دونستم چطوری باهاش رفتار کنم.
     مثلاً همین تازگی بعد از اینکه حکم طلاق بدستش رسید به من زنگ زد مثل بچه ها زار زار گریه می کرد وقتی گفت تو طلاق گرفتی من عصبانی شدم از دستش ناراحت بودم و بازم جرو بحثمون شد.  آخه می دونستم که حتما همین کارا رو با تو هم کرده وگرنه چرا باید کارش به این جا بکشه تا کی من باید ساکت باشم و ازش بترسم ؟ تا آقا محمد اومد دنبالم و با هم رفتیم خونه اش دو سه روزی که حالش بد بود و با من درد دل می کرد با هم خوب بودیم بعد رک و راست بهم گفت که تنهاش بزارم گفتم نمیرم حتی اگر بیرونم کنی ...ولی واقعا بیرونم کرد و من مجبور بودم از دور مراقبش باشم .
    حالا بازم پشیمونم که تنهاش گذاشتم باید پشت در می نشستم و اونقدر پا فشاری می کردم تا دوباره راهم بده .....  بخاطر توام  خیلی ناراحت بودم  می دونستم که اگر خیلی اذیتت نکرده بود اینکارو نمی کردی .... 
    ولی من مادرم دلم طاقت نداشت ...براش نگران بودم از دور مراقبش بودم و می  دیدم داره آب میشه ...
    خیلی خرابه و افسرده شده ... درست سر کار نمی ره و همیشه تو خونه تنهاست ....
     می رم از دوستاش خواهش می کنم برن پیشش ولی منه مادر دلم می خواست خودم می رفتم بغلش می کردم و به درد دلش گوش می دادم ، به دلی که سالها پیش شکسته بود و هیچ جوری نمی تونست خودش این شکسته ها رو بهم بچسونه و درست فکر کنه ....هر بار هم خواستم براش کاری بکنم ازم دورتر شد   .... و حالا جز افسوس و آه چیزی ندارم که بهتون بگم ولی خوب من باید الان اینهارو برای تو می گفتم تو راست می گی می دونم بهت بدی کرده ولی او واقعاً مثل پدرش نیست  اون به تو وفاداره و تورو خیلی دوست داره ....من می دونم اهل عیاشی نیست...
    فقط به تو و کارش فکر می کنه  مادر  ( وسط حرف آفاق خانم اومد و  گفت ) نه این حرفا رو نزنین .... ببینین من شما رو درک می کنیم می دونم که براتون خیلی سخته ولی ثریا واقعاً اذیت شده و این تنها ثریا نبوده همه خانواده از دست اون ناراحتیم ثریا هم مثل شما قربانی شده....... شما می خواین بازم ناراحتی بکشه .... شما اینو می خواین  ؟.




    ناهید گلکار

  • ۱۲:۴۸   ۱۳۹۵/۱۱/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان بی هیچ دلیل


    قسمت بیستم

    بخش چهارم



    آفاق خانم با التماس به مادر گفت : نه .... من نمی خوام منم مثل شما ثریا را دوست دارم دلم نمی خواد اذیت بشه ولی یه کاری بکنیم شاید درست بشه بخدا بابک مریضه اون احتیاج به یک روانشناس داره از تون می خوام بهش کمک کنین .
    من رفتم و آفاق خانم رو در آغوش گرفتم دلم براش سوخت اون زن خوبی و مهربانی بود حالا تازه اونو می دیدم و احساسشو درک می کردم چون با بابک زندگی کرده بودم .....
    اگر آدم مادر هم باشه دیگه راه چاره ای هم نداره من گذاشتم و رفتم ولی این زن بیچاره چیکار می تونه بکنه چقدر در موردش بی انصاف بودم  گفتم:  مادر جون بزارین به عهده زمان شما که این همه سال صبر کردید حالا  یه کم دیگه صبر کنید من فکر می کنم زمان همه چیز و حل می کنه ، الان من نمی تونم  دیگه به این مسئله فکر کنم  .
     دلم می خواد یه زندگی جدید برای خودم درست کنم . ولی به شما هم حق می دم منم اگه جای شما بودم همین کار رو می کردم و بعد او را بوسیدم و سعی کردم آرومش کنم و بهش دلگرمی بدم   .
    آفاق خانم  همان طور که گریه می کرد گفت: عزیز دلم من بهت التماس میکنم یه فرصت دیگه بهش بده بابک خیلی تنهاست الان خیلی پشیمونه اون فقط تو رو دوست داره..............
     دستهای او را با محبت گرفتم و  گفتم :......مادر جون تورو خدا غصه نخورین همه چی درست می شه ......... ولی الان زوده که تصمیمی بگیریم چشم روش فکر می کنم ..نگران نباشین تو رو خدا . من درستش می کنم ....شما قول بدین دیگه گریه نکنین ...با هم یک فکری می کنیم ...
    آفاق خانم با دلی غمگین و  غروری شکسته و قامتی خم شده به من  نگاه کرد و گفت منو بخاطر همه بدی هام ببخش و بغلم کرد و دوباره بوسید و با گرمی دستم و فشرد و گفت : خدا
    امید تو رو هیچوقت نا امید نکنه دخترم هر چی از خدا می خوای بهت بده ولی امید من بعد از خدا تویی کمکم کن تا بچه ام  زندگیش خوب بشه ..... حلالم کن ... و ازم خدا حافظی کرد و  رفت ....
    اون رفت و منو مادر بهت زده بهم نگاه می کردیم ....
    مادر گفت ثریا ازت دلگیرم چرا بهش امید دادی ؟ ....
    گفتم واقعا مادر این شما هستین که این حرفو می زنین ؟ شمایی که به ما یاد دادین مهربون باشیم ؟ من چطوری با چیزایی که شما یادم دادین چشم روی غم و درد این  زن ببندم ..... مادر بهت زده به من گفت : می خوای چیکار کنی ثریا ؟ گفتم هیچی به خدا هیچ کار نمی خوام بکنم جز اینکه کاری که با آفاق خانم کردم جبران کنم من فقط خودم رو دیدم ...فقط خودم ؛؛ این اونیه که به من یاد دادی  ؟ همش نگاه کنیم ببینیم چی به نفع ماست؟؟  دنبال همون بریم ؟ نباید مثل یک انسان متوجه ی اطرافیانمون باشیم شما اینو به من یاد دادین ؟ شما که هر کس مشکلی داشت پیش قدم بودی ؟
    من اشتباه کردم مادر شاید می تونستم با کنار گذاشتن خود خواهی هام و عقلم ، نزارم که  نه خودم رنج ببرم نه بابک و نه آفاق خانم.....مادر با وحشت گفت : هر کس در درجه اول مسئول زندگی خودشه تو باید دیگه زندگیتو از اونا جدا بدونی ، قاطی مشکلات اونا نشو ...من می دونستم که باز این زن تو رو می کشونه به اون بدبختی که داشتی ؟
    گفتم نه شما اشتباه می کنین من دیگه بر نمی گردم ولی قصوری که کردم رو در مورد آفاق خانم جبران می کنم و گرنه عذاب وجدان نمی زاره راحت باشم ....مادر سرشو تکون داد و گفت : تو فکر نمی کنی خود آفاق خانم هم نمی دونسته چطوری رفتار کنه که بابک به این روز نیفته ؟ از حرفهاش معلوم بود که هیچ درایتی تو زندگی به خرج نداده همش برای خودش غصه خورده من نمی تونم قبول کنم که وقتی پسر م اینقدر به من احتیاج داشته باشه نرم پیشش که گفته  نیای ...تو دهنش می زنم و میرم ....
    گفتم : آره مادر شما فرق می کنی ولی بابک مریضه ندیدی آفاق خانم چی می گفت : بیچاره می ترسه لطفا در موردش قضاوت نکن چون جای اون نیستی ......
    مادر گفت : به خدا دلم خیلی براش سوخت نه که فکر کنی ناراحتش نیستم ولی تو بی خیال اون بشو  .




    ناهید گلکار

  • ۱۲:۴۹   ۱۳۹۵/۱۱/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان بی هیچ دلیل


    قسمت بیستم

    بخش پنجم



    من دیگه با مادر بحث نکردم چون واقعا شرمنده بودم . از این که با وجود اینکه آفاق خانم رو زنی مهربون و خونگرم شناخته بودم با بی تفاوتی از کنارش رد شدم و گذاشتم اون اینقدر رنج ببره اگر با هم بودیم شاید می تونستیم بابک رو نجات بدیم و هر سه خوشحال باشیم  ........
    بازم حرفای آفاق خانم رو تو دهنم مرور کردم ....  و با خودم گفتم ای ثریا ...ای ثریای خودخواه بی فکر جز خودت کسی رو ندیدی ؟ اگر کسی برات نفعی نداشت انگار وجود نداره ؟ تو اینو داشتی به شاگرد هات یاد می دادی از مهربونی و انسانیت گفتی ولی خودت چیزی بلد نبودی  بی فکر  .... تو  خودتو می بخشی؟ درست موقعی که این مادر اینقدر دلش می خواست تو رو بیبینه ، اصلاً از اون خبری نگرفتی .... . چرا؟............. چرامن این کار و کردم؟
    بعد یک مرتبه بدون مقدمه به مادر گفتم : به امام رضا قسم می خورم نمی دونم چرا هیچ وقت از دستش ناراحت نشدم. دوستش داشتم و هیچ دلیلی هم نداشت که بگم برای اون بود فقط دوستش داشتم ....
     مادر دوباره شروع کرد و گفت : اون واقعا زن خوبیه منم دوستش دارم ولی از همون اول به نظرم کاراش مصنوعی اومد ...و منو دل چرکین کرد ...
     ولی خواهش می کنم ثریا عزیزم تو تحت تاثیر قرار نگیر ...........
    گفتم خدا منو ببخشه ..مادر خیلی دلواپسشم ... شما فکر می کنین ما آدمای خوبی هستیم که نزدیک ترین کسانمون از ما اینقدر دورن ؟ 
    مادر نگاهی به من  کرد و باز معلوم بود از این که دل من نرم شده باشه و پیش بابک برگردم ترسیده با قاطعیت گفت: این قانون طبیعت و زندگیه ... اجتناب ناپذیر؛؛ تا بوده چنین بوده . 
    من اخمهامو کشیدم تو هم و گفتم : قانون باید عوض بشه روزی ما باید بفهمیم که هر کسی را به شکل خودش نگاه کنیم ،.... چقدر احساس گناه می کنم مادر خیلی حالم بده ......



    ناهید گلکار

  • ۱۴:۳۱   ۱۳۹۵/۱۱/۲۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌹🌹   بی هیچ دلیل  🌹🌹

    قسمت بیستم و یکم

  • leftPublish
  • ۱۴:۳۱   ۱۳۹۵/۱۱/۲۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان بی هیچ دلیل


    قسمت بیست و یکم

    بخش اول



    اونشب دریچه تازه ای از زندگی پیش چشمم باز شد ، با خودم فکر می کردم و همه ی آنچه که اتفاق افتاده بود تو ذهنم مرور می کردم .
     این بار دیگه دلم برای خودم نمی سوخت بلکه بابک را قابل ترحم می دیدم یک لحظه خودمو گذاشتم جای اون و از  چشم اون به دنیا نگاه کردم,, بد بود؛؛ خیلی بدتر از اونچه که من کشیده بودم ..... و بعد جای آفاق خانم؛؛ بدتر بود؛؛ زجر آور و غیر قابل تحمل ....می شد که من یا مادر جای اون باشیم ....
    خوب این فکر حس عجیبی بهم داد و سرم داغ شد .... ساعت حدود نه بود که زنگ زدم به آفاق خانم مادر منو زیر چشمی می پایید ترس رو تو نگاهش می خوندم ولی اهمیتی ندادم می خواست ببینه به کی زنگ می زنم ....تلفن چند تا زنگ خورد ....
    نگاه سنگین مادر روی من بود دستم رو گذاشتم روی گوشی و گفتم : نگران نباش قربونت برم می خوام حال آفاق خانم رو بپرسم ! سرشو تکون داد و گفت : شروع شد می دونستم ....  
    بالاخره خودش گوشی رو بر داشت و با صدایی که خیلی خسته به نظر می رسید گفت : بفرمایید ...
    گفتم مادر جون منم ثریا ...سلام راحت رسیدین ؟ برف زیاد بود نگرانتون شدم  ..... با مهربانی گفت : سلام به روی ماهت عزیزم آره خوبم خیلی به سختی اومدم ولی چیزی نبود که ناراحت کننده باشه بالاخره رسیدم  ....
    گفتم : می خواین من امشب بیام پیش شما با هم حرف بزنیم ؟
    با خوشحالی گفت : وای راست میگی میای ؟ نه امشب نیا اذیت میشی الان یخ بندون شده می ترسم برات اتفاقی بیفته صبح بیا... ناهار هم بمون ...
    گفتم باشه انشالله فردا اگر مدرسه تعطیل بود صبح میام اگر نبود از مدرسه یکراست میام پیش شما تا شب با هم حرف می زنیم ...
    گفت : باشه مادر آره الان برف بیشترم شده فکر کنم مدرسه ها تعطیل باشه ... صبح صبر کن تا هوا بهتر بشه با ماشین نیا تاکسی تلفنی بگیر بهتره .... خودتم بپوشون لباس گرم تنت کن ....
    گفتم چشم مادر جون حتما اگر چیزی خواستین بگین من سر راه بگیرم شما از خونه نرین بیرون ....
    گفت : می خوای برات خورشت قیمه که دوست داری درست کنم ؟
     گفتم عالیه دستتون درد نکنه ، ولی قول بدین که همین باشه تا من زود به زود بیام پیش شما ...
    گفت آره دیگه تو عروس منی غربیه که نیستی ...
    من دلم نمی خواست گوشی رو قطع کنم دوست داشتم بازم با هم حرف بزنیم  ولی انگار اون نمی تونست درست صحبت کنه... فقط گفت فردا منتظرتم عزیزم خداحافظ و صبر نکرد ، من حرفی بزنم و گوشی رو قطع کرد ....
    اونشب بیشتر بیدار بودم و به مادر جون فکر می کردم یا خوابم می برد و خوابشو می دیدم ...
    صبح  وقت هر روز بیدار شدم و اول رادیو رو روشن کردم ....
    هنوز خبری نبود رفتم صورتم رو شستم و اومدم بیرون مادر گفت شنیدی ؟
    گفتم تعطیله ؟
     گفت آره الان رادیو گفت .....
    خوشحال شدم و رفتم که یک کم دیگه بخوابم هنوز برای رفتن زود بود ...
     دلم می خواست ببینم اگر دوتایی با هم بشینیم و درد دل کنیم چی بهم میگیم ....دوباره که خوابیدم خواب خیلی بدی دیدم آشفته و پریشون از خواب پریدم از پنجره نگاه کردم برف همه جا رو سفید کرده بود و همچنان می بارید به ساعت نگاه کردم نُه بود ...
    با خودم گفتم زنگ بزنم به مادر جون بگم که دارم میام بدونه بهتره خوشحالم میشه ....این بود که گوشی رو برداشتم و زنگ زدم ...




    ناهید گلکار

  • ۱۴:۳۲   ۱۳۹۵/۱۱/۲۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان بی هیچ دلیل


    قسمت بیست و یکم

    بخش دوم



    ولی به جای مادر جون، شوهر مهناز تلفن را برداشت ....
    سلام کردم و خودمو معرفی کردم ، شوهر مهناز گفت : سلام ثریا خانم صبر کنین ...؛؛؛؛مهناز خودش زنگ زد بیا ...
    صداش بغض آلود بود پرسیدم چی شده آقا مرتضی ؟
     گفت : گوشی ...گوشی ..
    مهناز گفت الو ولی صدای شیون اونو شنیدم ... دوباره آقا مرتضی گوشی رو گرفت و  گفت:: متاسفانه مادر دیشب فوت کردند...... ساعت 10 از بیمارستان قائم .... تشیع می شوند اگر میل دارید بیائید منت گذاشتید . .....
    مو بر تنم راست شد گوشی از دستم افتاد و دیگه نمی دونم چیکار کردم توی خونه راه میرفتم و فریاد می زدم و از شدت اندوه به خودم می پیچیدم ,,
    باورم نمی شه غیر ممکنه .... نه غیر ممکنه .... آخه چرا .... وای خدا  ...نه ...نه حالا نه ....
    مادر و سمیه  هم متوجه شده بودن چه اتفاقی افتاده و  بشدت گریه می کردن خیلی غیر منتظره و باور نکردی بود ....
    بعد از این همه مدت اون بیاد خونه ی ما و همون شب این اتفاق بیفته !!! ...خدایا داری با من چیکار می کنی ؟ 
    مادر همه بچه ها رو خبر کرد ستاره نمی تونست بیاد و مجید هم گفت به من مربوط نیست و منو مادر و محمد سیمین  و سیما و شوهرش  و مهران رفتیم .....
    من یک ریز گریه می کردم و بطور عجیبی دلم برای اون زن می سوخت ......
    وقتی وارد بیمارستان شدیم  عده زیادی را دیدم  که برای تشیع اومده بودن .... 
    از دور به آنها نگاه کردم و زیر لب با خودم غریدم همه ما لاشخوریم ،  حالا که مرده اومدیم چیکار کنیم ؟... اون زن سالها تنها بود چرا بفکرش نبودیم حالا جنازه  اون ما را می خواهد چیکار کنه ؟ ..همه با هم میرفتیم جلو ولی بدون اختیار همه دنبال بابک می گشتیم ...
    ازش خبری نبود ... انگار بازم اون نیومده بود .....
    توی زن ها مهناز رو دیدم و اونم منو دید و اومد طرف من و خودشو انداخت تو بغل من  و های و های  گریست....
    همان طور که مهناز سر بر شانه ی من گذاشته بود آهسته  گفت ، مادر دیشب همه چیز را بهم گفت و خیلی سفارش تو رو  بمن کرد ، پرسیدم کی مادر جون اینطوری شد ؟
    گفت : از خونه ی شما که اومده بود حالش بد شده بود وقتی با تو حرف می زد می گفت داشتم می خوردم زمین ...و وقتی دید حالش خیلی بده زنگ زد به من ....وقتی ما رسیدیم روی زمین افتاده بود ، اورژانس خبر کردیم  تا اون اومد مرتب حرف می زد و سفارش تو و بابک رو  به من می کرد تا بیمارستان  زنده بود ولی تو اورژانس تموم کرد ..... بعد زانوانش سست شد و دو زانو روی برف نشست مادر و سیما به زور از زمین بلندش کردن و دلداریش دادن  .




    ناهید گلکار

  • ۱۴:۳۳   ۱۳۹۵/۱۱/۲۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان بی هیچ دلیل


    قسمت بیست و یکم

    بخش سوم




    بالاخره در ورودی بیمارستان باز شد و تابوت بر دوش چند مرد بیرون آمد و بابک زار و نزار با قدمهای سست و گریون پشت سر اون ها   از در اومد بیرون ....
    قدمهام بدون اختیار رفت طرف اون  ، بعد از کمی که رفتم وایستادم   . ...
    همین طور که سرش پایین بود میومد جلو نزدیک من که رسید یک مرتبه سرشو بلند کرد و به من نگاه کرد سرشو به علامت تاسف تکون داد و انگار پناهگاهی امن پیدا کرد ، قدمها شو به طرف من تند کرد و خودشو رسوند به منو  جلوی چشم همه خودشو انداخت تو بغل من و دقایقی هر دو گریه کردیم ...بدون اینکه حرفی بزنیم . 
    محمد هم اومد دستشو گذاشت رو شونه بابک و اون مثل یک بچه خودشو انداخت تو بغل محمد و بعد به آغوش مادر پناه برد مادر هیچ  امتناعی نکرد ، اونو بغل کرد و دلداریش داد ....آخه اون خیلی حالش خراب بود و دل ما بشدت براش می سوخت ....  
    بابک در حالیکه با آستین لباسش چشمهایش را پاک می کرد بطرف ماشین رفت و بقیه همه دنبال جنازه براه افتادند ، وقتی سوار ماشین شد یک دور زد و جلوی پای من نگه داشت با چشمان اشک آلود به من نگاه کرد ، ولی حرفی نزد ..من  کمی مکث کردم و  در ماشین را باز کردم و بدون اینکه به کسی نگاه کنم  سوار شدم  .
    مقداری که رفت دوباره به من نگاه کرد و خواست حرفی بزنه ولی بغض امونش نداد و ساکت شد .... از بس گریه می کرد نتونست کلامی از دهنش در بیاد و تمام راه  را گریه کرد و منم با اون زار زدم ... گه گاهی  نگاه التماس آمیزی به من می کرد و باز لبشو گاز می گرفت و ساکت می موند.
    در تمام طول خاک سپاری و مراسم بابک حتی یک کلمه حرف نزد با هیچ کس گاهی گریه می کرد و بقیه مواقع آرام و سرش پائین بود تنها جواب سلام و خداحافظی دوستان و آشنایان را با سر می داد و زیر لب چیزی با خودش زمزمه می کرد گاهی چنان هق و هق میفتاد که همه رو به گریه وا می داشت ...
    بعد از خاکسپاری من و مادر بقیه برگشتیم خونه و مهران و محمد پیش بابک موندن ولی همه ی ما تو تمام مراسم حاضر شدیم و محمد تا شب هفت تقربیا تمام مدت با  بابک بود   ...ولی من ازش فاصله می گرفتم با اینکه خیلی دلم می خواست برم پیشش و ازش دلجویی کنم می ترسیدم این خودش بشه باب آشتی؛؛ یا بابک بی خودی امیدوار بشه....و دوباره مسائل قبلی تکرار ... و من اینو نمی خواستم ...پس سعی کردم هوای مهناز رو داشته باشم که اونم حال روز خوبی نداشت.
     چند بار از دور همدیگر رو دیدیم....  بابک سرشو تکون می داد و من می فهمیدم که چقدر متاسفه ..
    روز هفت صبح رفتیم سر خاک و  ناهار رستوان دعوت کردن چون شب سرد بود و مردم اذیت می شدن .
    ولی  بعد از سر خاک من با مادر و سیمین  برگشتم خونه در حالیکه شاید بگم حال روزم از بابک بهتر نبود ...محمد و مهران تنها رفتن و از اونجا برگشتن خونه ی مادر تا سیمین رو ببرن.... با اینکه خجالت می کشیدم از روی محمد و مهربونی هایی که کرده بود ولی بشدت نگران بابک بودم و می دونستم امشب تنها میشه و چقدر بهش سخت میگذره ......
    رفتم کنار محمد  نشستم و آهسته گفتم : داداش  بخدا شرمنده ام چیکار کنم دلم براش می سوزه امشب حتماً تنهاس .



    ناهید گلکار

  • ۱۴:۳۴   ۱۳۹۵/۱۱/۲۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان بی هیچ دلیل


    قسمت بیست و یکم

    بخش چهارم



    محمد اجازه نداد حرفم تموم بشه ...دستمو کشید و منو بغل کرد و خم شد سرمو بوسید  و گفت: باشه؛؛ باشه؛؛ نگران نباش امشب میرم پیشش میمونم خوبه؟ خواهر جان ...تو سعی کن فراموش کنی و اینقدر خودتو اذیت نکنی .... گفتم چشم ...
    نفس راحتی کشیدم ...حالا خیالم راحت بود که امشب محمد پیش بابک می مونه ....
    محمد مهران و سیمین رو برد خونه چون مهیار تنها بود ...و باز به من گفت میرم خاطرت جمع باشه این طوری منو نگاه نکن .......
    ولی دو ساعت بعد با موبایلش  زنگ زد و گفت: الان در خونه ی بابکم خونه نیست تلفنشم   جواب نمیده ، من با هراس پرسیدم ، شاید درو باز نمی کنه؟  گفت نه ماشین تو پارکینگ نیست ، عزیزم من می رم خونه باز بهش سر می زنم...گفتم باشه مرسی حتما بهش زنگ بزن امشب خیلی خراب بود ....
    کمی نشستم ولی طاقت نداشتم دلم براش شور می زد  .....
    آروم و قرار از وجود من رفته بود  ...لباس پوشیدم که از خونه برم بیرون ..مادر پرسید کجا میری ؟
    گفتم ببینم بابک در چه حالیه شاید اگر من در بزنم درو باز کنه ....و دیگه منتظر حرفی از طرف مادر نشدم و زدم بیرون ....ماشین رو روشن کردم ...
    تا گرم بشه چند بار تصمیمم رو عوض کردم ... خوب اگر خونه نیست کجا می تونسته رفته باشه ؟
    حدس زدم سر خاک باشه گورستان خواجه ربیع .... با عجله راه افتادم ....نیم ساعتی طول کشید تا رسیدم ...هوا ی سردی بود و داشت تاریک می شد ...
    راستش کمی ترسیده بودم اگر اونجا نبود چی ؟ کارم سخت می شد ...بی خودی این همه راه رو اومدم ...با خودم گفتم اگر اینجا باشه کنارش میمونم تا درد دل کنه و دلش خالی بشه .....با دلهره راه افتادم ...
    ولی به محض اینکه وارد گورستان شدم  دیدم  که از روبرو داره میاد .. توی نور کم رنگ گورستان اونم منو دید و سرعتشو زیاد کرد و خودشو به من رسوند و جلوی من وایستاد .... هر دو خسته و غمگین پر از اندوه گذشته بهم نگاه کردیم ..... 
    بابک دست دراز کرد دست منو گرفت و خم شد و آهسته گفت ازت ممنونم عزیزم ؛؛ممنونم تو خیلی مهربونی و لبشو گذاشت روی دست من و اشک گرمش ریخت روی دست سرد من دیگه دستمو ول نکرد .
     آهسته در کنار هم حرکت کردیم  اصلاً سرمای هوا را حس نمی کردم ، گیج و گنک و بی هدف روی قبرها راه می رفتیم ...که خودمو  سر خاک مادر جون دیدم آهسته نشستیم  و هر دو زیر لب زمزمه کردیم  . 
    سرمو بلند کردم که حرفی بزنم ولی چیزی به ذهنم نرسید که بتونم دلداریش بدم اونم به من نگاه کرد و حرفی نزد.....
    خودم بیشتر از بابک در اون لحظه ناراحت بودم و یک دنیا با اون حرف داشتم ولی چیزی که در اون زمان باید می گفتم نبود . 
    سرما بی داد می کرد ولی هیچکدام نمی خواستیم از پیش مادر جون بریم .... بالاخره من بلند شدم و بابک هم  ..... راه افتادیم ... بابک گفت : بیا تو  ماشین من با هم حرف بزنیم ...
    گفتم باشه بریم ....بابک ماشین رو روشن کرد تا گرم بشه ولی کماکان هر دو سکوت کرده بودیم...
    بعد از مدتی بابک نگاهی به من کرد و گفت .... آخه تو نمی دونی من با مادرم چیکار کردم تو همه چیز رو نمی دونی . 
    اول کمی مردد شدم بهش همه چیز رو بگم!! تو این موقعیت جاش هست؟ یا نه ؟  .. ولی فکر کردم بهتره اون بدونه تا راحت تر با من درد دل کنه به هر حال این خواست مادر جون بود ..
    گفتم : همون شب که مادر اینطوری شد بعد از ظهرش خونه ی ما بود اومده بود پیش من ....با تعجب پرسید: چی ؟ اومده بود پیش تو چیکارت داشت؟ حالش اونجا خوب بود ؟... گفتم فکر نمی کنی برای پرسیدن حال مادرت یک کم دیر شده ؟ گفت چرا من همیشه دیر می رسم همیشه عقبم انگار روزگار یک شلاق برداشته و فقط می کوبه تو سر من ...چرا من همیشه دیر می رسم ؟
    نمی خواستم در اون حال سرزنشش کنم
    گفتم :  نه حالش خوب نبود.. اون تمام زندگیشو برای من تعریف کرد از اول تا آخر ... 
    بابک چشمهایش گرد شده بود و براش خیلی عجیب بود و با کنجکاوی پرسید ؟
     اون چی گفت خوب دقیقاً بگو اون چی گفت؟ برام خیلی مهمه دقیق بگو .... خواهش می کنم.




    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۲۴/۱۱/۱۳۹۵   ۱۴:۳۴
  • ۱۴:۳۵   ۱۳۹۵/۱۱/۲۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان بی هیچ دلیل


    قسمت بیست و یکم

    بخش پنجم




    گفتم : خوب اون همه چیز را درباره ی .... پدرت گفت درباره تو که چطور بعد از فوت پدرت تغییر اخلاق دادی و ماجرای دعواهای تو و خوب همین .....
     بالاخره همه چیز رو برای من تعریف کرد .. چیزی که مهمه اینه که اون اصلاً دلش نمی خواست تو رو دست پلیس بده او فکر می کرد ..... خوب می دونی .... اصلاً فکر نمی کرده موضوع اون طوری بشه و پشیمان بود همیشه گریه می کرد و تو رو می خواست او عاشق تو بود و گفت خیلی این در و اون در زد تا تونست تو رو بیاره بیرون ولی وقتی تو اومدی ولش کردی و این باعث شد که خیلی غصه بخوره نمی دونم بابک چرا اون کارا رو کردی البته من دو سال با تو زندگی کردم این کارا از تو بعید نیست ولی چیزی که بیشتر از همه اونو خوشحال کرده بود شبی بود که رفتی پیش اون منظورم شبی که می خواستی بهش بگی بیاد خواستگاری من ، اون خیلی خوشحال  بود و چیزی که بیشتر از همه ناراحتش کرده بود دوری از تو بود ،
    بابک خیلی دوستت داشت و می تونم بگم عاشقت بود اون می گفت مرتب از دور مراقب تو بوده و هر کاری از دستش بر میومده برای تو کرده ..
    اگر چیزی تو دلت هست از اون دیگه ببخشش و دیگه با روحش آشتی کن ......
    باید بدونی که اون همیشه دورا دور از همه کارات خبر داشت از اینکه این اواخر زیاد سر کار نمیری,,لاغر شدی ..
    بابک  مثل بچه ها گریه می کرد قطره های اشک تمام ریششو خیس کرده بود و لبهایش می لرزید پرسید :  خوب دیگه چی گفت ؟
    گفتم :  دیگه همین فقط خلاصه بگم اون تمام امید و آرزوش تو بودی ...
     من شب بهش زنگ زدم و قرار بود صبح برم پیشش و ناهار اونجا باشم ولی نشد .... من خیلی ناراحتم مثل تو باور کن،،
     از بعد از عروسی هر چقدر تو مقصر بودی  منم شریکت بودم خیلی متاسفم که فکر می کردم اون مهربون نیست خیلی متاسفم بهش بی توجهی کردم  . 
    بابک گفت : بی خود خودتو مقصر ندون من باعث شدم...
    من تو رو گمراه کردم و گناهی کردم که بخشیدنی نیست ... منم خیلی متاسفم و هیچ فایده ای نداره مادرم رفته و من بدترین کارارو باهاش کردم و حالا خودمو نمی بخشم هرگز .... اصلاً نمی دونم چرا اینطوری فکر می کردم .
     من بعد از فوت پدرم اونو مقصر می دونستم فکر می کردم اگر اون ذهن منو اینقدر در مورد پدرم مسموم نمی کرد من الان این زندگی رو نداشتم ، تمام زندگی من به کینه داشتن از پدر و مادرم گذشت ....
    کاش اینطوری نمیشد ...همه چیز رو خراب کردم و هنوزم نمی دونم چیکار باید بکنم انگار توی گرداب افتادم دارم خفه میشم ....




    ناهید گلکار

  • ۱۴:۳۷   ۱۳۹۵/۱۱/۲۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان بی هیچ دلیل


    قسمت بیست و یکم

    بخش ششم




    ثریا باور می کنی یه لحظه یه چیزی بنظرم می رسه و همونو انجام می دم دیگه تجدید نظر نمی کنم .... نمی دونم چرا اینطوریم ...زودم پشیمون میشم ولی بازم بدون فکر اون کارو می کنم ... و بازم پشیمون میشم ....
     و بعد در حالیکه چشمهایش پر از اشک بود دو دستشو به طرفم دراز کرد و  گفت: ثریا بزار با جبران اشتباهاتم مادرمو خوشحال کنم...
    دستمو رد نکن برگرد پیشم  من خیلی دوستت دارم حالا بیشتر از همیشه بهت احتیاج دارم ..... تو هنوز منو دوست داری؟ . 
    به شدت غافل گیر شدم انتظار چنین حرکتی رو ازش نداشتم با سر اشاره کردم  بله.. ولی.... 
    بابک.......
     با التماس گفت : من تو رو می پرستم ، غلط کردم قسم می خوردم که جبران کنم و قبل از اینکه بتونم  عکس العملی نشان بدم سرشو آورد جلو و گذاشت روی شونه ی من و دستم گرفت و محکم فشار داد..من  تحت تاثیر قرار گرفته بودم و مانع اون نشدم .. بابک هم خودشو بیشتر به من نزدیک کرد ...
    و من یک دفعه اونو پس زدم و از خودم جدا کردم و از ماشین رفتم بیرون و بسرعت از آنجا دور شدم و رفتم طرف ماشینم  هر چه دورتر می شدم از کرده خودم بیشتر پشیمان میشدم ...  
    با خودم گفتم خدایا چیکار کنم ....این چه کاری بود من کردم حالا امید وار میشه؛؛ ثریای احمق  .
     دیدم بابک داره دنبالم میاد گفت چرا این کارو می کنی مگه منو دوست نداری ؟
     گفتم ولی دیگه ما زن و شوهر نیستیم ....
    گفت من اعتراض دادم و حکم رو لغو کردم قسم می خورم ....
    گفتم بد کاری کردی بابک جان برو تو رو خدا من اومدم تو ناراحت نباشی دلم نمی خواد کاری کنم که اذیت بشی پشیمونم نکن ...و سوار ماشین شدم و با سرعت دور شدم .....




    ناهید گلکار

  • ۱۵:۳۷   ۱۳۹۵/۱۱/۲۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌹🌹  بی هیچ دلیل  🌹🌹

    قسمت بیستم و دوم

  • ۱۵:۳۸   ۱۳۹۵/۱۱/۲۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان بی هیچ دلیل


    قسمت بیست و دوم

    بخش اول



     بدنم داغ شده بود و قلبم تند و تند می زد ... دلم نمی خواست بابک امیدوار بشه چون اصلا قصد نداشتم که دیگه با اون زیر یک سقف زندگی کنم ......
    همین طور که به طرف خونه میرفتم با خودم فکر می کردم ... و از اینکه بابک هنوز باور داره که این روزگاره که به اون ستم می کنه تعجب می کردم ...
    همه ی این اتفاقات به خاطر بی فکری و خودخواهی های اون بوجود اومده بود اینکه اون نمی تونست کسی رو بخشه ، چون فقط به خودش فکر می کرد یادم بود که وقتی هم همه چیز بر وفق مرداش بود خودش یک جوری همه چیز رو بهم می ریخت و همه رو عذاب می داد ... و اصرار داشت که کاری نکرده و مسئله ی مهمی نبوده ....
    شاید برای همین بود که هیچ وقت فکر شو با کسی در میون نمی گذاشت و برای همه کار خودش تصمیم می گرفت ....
    اون شخصیت خیلی پیچیده ای داشت و زندگی کردن با اون کار هر کسی نبود ....
    نمی دونم شاید اگر فقط بد اخلاق بود باهاش می ساختم یا اگر مسائل مالی در میون بود بازم مهم نبود یا هر عیب دیگه ای  ...
    و من اونشب مطمئن شدم که باید به یک روانشناس مراجعه کنه تا شاید بتونه بقیه ی زندگی شو راحت تر بگذرونه .....
    حالا با اینکه از اومدنم پشیمون بودم از یک  طرف هم راضی بودم ؛؛چون تونسته بودم حال و هوای بابک رو کمی عوض کنم  ......
    وقتی رسیدم خونه کاملا صورتم بر افروخته و پریشون بود.
    مجید اونجا بود و عصبانی ....تا چشمش افتاد به من پرسید کجا بودی؟ ... کجا رفته بودی ؟ سراغ اون عوضی ؟ مگه نگفتم نرو ؟ چه خبرته ؟ خودتو مسخره کردی یا ما رو ؟
    گفتم : مجید یک کاری نکن که تو روی هم وایستیم من کاری به زندگی تو ندارم توام به من کار نداشته باش ...
    سرم داد زد : نمیشه من به کارِ تو کار دارم توام اگر من اشتباه کردم بگو گوش می کنم ...
    گفتم : مجید جان برادرم من وقتی حرف می زنم روی حرفم هستم می خواستم دلداریش بدم قصد ندارم دیگه باهاش زندگی کنم توام دیگه بس کن ....
    گفت : امشب چرا رفتی خونه ی اون ؟تا این وقت شب اونجا چیکار می کردی ؟ .... گفتم نرفتم باور کن نرفتم محمد رفته بود خونه اش نبود،،
    من فکر کردم تنها رفته سر خاک ؛ گناه داره رفتم و زودم برگشتم این که دیر شد چون راه زیاد بود ....
    یک کم آروم تر شد و گفت خواهر جان نرو تو رو خدا دیگه سراغش نرو اون یک شهر رو رو انگشتش می چرخونه به تو احتیاج نداره سرش خیلی جا ها گرمه اینقدر ساده نباش ....
    گفتم : چشم ؛؛چشم  صد دفعه پرسیدی منم بهت قول دادم تمومه دیگه  ؟ برم لباسم رو عوض کنم؟ ..خسته ام ....
    گفت : به خدا ثریا اگر بشنوم رفتی طرفش می کشمش ....
    گفتم اونی که تو می کشی سوسکه برو بابا حالت خوب نیست انگار با بچه حرف می زنه من بیست و هشت سالمه یعنی نمی تونم برای زندگی خودم تصمیم بگیرم ؟
    گفت در این مورد نه ...بهم قول دادی من روی حرفت حساب می کنم ......من رفتم تو اتاقم و درو زدم بهم..
    مدتی بعد  مجید بدون خداحافظی از من رفت ....
    با رفتن اون منم از اتاق اومدم بیرون که یک چیزی بخورم که موبایلم زنگ خورد ... محمد بود ...
    گفت : ثریا جان من الان پیش بابکم شام گرفتم و با هم می خوریم ...شاید همین جا موندم ...
    برای اینکه مادر متوجه نشه فقط گفتم باشه ...مرسی ممنون .....




    ناهید گلکار

  • ۱۵:۳۸   ۱۳۹۵/۱۱/۲۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان بی هیچ دلیل


    قسمت بیست و دوم

    بخش دوم



    حالم  بهتر شد وقتی فهمیدم اونشب بابک تنها نیست ........
    ولی رفتم تو فکر ..با خودم گفتم : ثریا تو هنوز بابک رو دوست داری ؟ جوابش برام مهم نبود ..
    چون می دونستم که دیگه دل دست آدم نیست ...
    نمی تونستم بابک رو فراموش کنم به هر حال اون کسی بود که می دونستم از اعماق وجودش منو دوست داره .....
    من از همون اول هم نسبت به بابک عشقی پر از تردید و دو دلی داشتتم  و تمام این مصیبت ها یی که کشیدم از همین  بود.... پس باید تاوانش رو هم پس می دادم ....
     ولی حالا بیشتر از دوست داشتن یک حس انسانی و دلسوزی نسبت بهش احساس می کردم و اینکه یک آن صورت آفاق خانم از جلوی نظرم نمی رفت ... 
    آنشب محمد و بابک با هم شام خوردن و از هر در ی حرف زدن  محمد می گفت :   از همه جا حرف زدیم جز تو اون حتی یک کلمه  در مورد تو نگفت .....
    شب تو حال جا انداختیم و تا نیمه شب حرف زدیم ....
    و صبح که من می خواستم ازش جدا بشم به من گفت :  داداش میشه یک پیغام به ثریا بدی ؟ گفتم باشه بگو بهش میگم ...
    گفت : ببین محمد من خیلی توانم کم شده؛؛ خودم تو شرایطی نیستم که با ثریا حرف بزنم ....بهش بگو خیلی دوستش دارم و هنوز به امید اون زندگی می کنم ...ازش خواهش می کنم یک فرصت دیگه بهم بده قول میدم این بار رو سیاه نشم ....و خبرش رو به من بده که ثریا چی گفته ..میشه این کارو برای من بکنی ؟ اگر جوابش مثبت باشه دنیا رو به پاش میریزم و این بار قدرشو می دونم به خاک مادرم قسم این کارو می کنم .....
    گفتم : بابک جان اگر جوابش منفی بود چی ؟ گفت : نمی دونم ببینم چی میشه بازم صبر می کنم ....
    وقتی محمد اینا رو می گفت من اصلا تعجب نکردم با اخلاقی که در بابک سراغ داشتم منتظر چنین چیزی بودم.
     بالافاصله گفتم : بهش بگو نمیشه؛؛ نمی تونم ... کاسه ای که شکست دیگه نمیشه تو آش ریخت ....
    محمد گفت: با اینکه منم مثل تو دلم براش می سوزه ولی تو بهترین تصمیم رو گرفتی ...پس من همینو میگم و تمام ...
     گفتم : آره این بهترین کاره ... بابک باید یاد بگیره که همیشه همه منتطرش نمیشن تا اون درست رفتار کنه.. از بس آفاق خانم و مهناز اونو بخشیدن و کارای بدشو به روش نیاوردن فکر می کنه می تونه هر کاری دلش خواست بکنه و بعدم معذرت بخواد ...
    تازه اون مریضه می ترسم روز به روز بیشتر شیبه پدرش بشه ... و منم بشم یک آفاق خانم دیگه برای اون ....
    نه هرگز من اشتباهم رو دوباره تکرار نمی کنه به خاطر یک قول واهی که می دونم اونم صحت نداره ...
    محمد سرشو تکون داد و گفت : ببین ثریا بابک  دوتا شخصیت جدا از هم داره  و به هیچکدام از اونا هم تسلط نداره نه وقتی خیلی بده می تونه جلوی اونو بگیرد ونه وقتی که خوبه حد را رعایت می کنه .. اون اسیر یک رشته افکار بد و مسمومه ... دیشب متوجه شدم
    خیلی ضد و نقیض حرف می زنه  ... حتماً باید به یک دکتر مراجعه کنه.




    ناهید گلکار

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان