داستان بی هیچ دلیل
قسمت بیست و ششم
بخش اول
تا حالا ستاره با من اینطوری حرف نزده بود می دونستم که اگر بفهمن خیلی کوچیک میشم و دیگه کسی روی من حساب نمی کنه ...
قلبم داشت آتیش می گرفت ...خیلی دلم می خواست یکی از اونا با من هم درد باشه به خاطر اینکه خیلی به خانواده ام وابسته بودم دوست خیلی صمیمی هم نداشتم و همیشه با خواهرام و مهران و مهیار و حتی خندان که از من کوچیک تر بود دوست و رفیق بودم و تا موقعی که زن بابک نشده بودم همیشه مشکلات اونا رو حل می کردم و به دادشون میرسیدم ...
و حالا مدت ها بود که خودم توی درد سر بودم و فقط به فکر خودم بودم .....
گفتم باشه بزار سیمین هم بیاد بعد حرف می زنیم هر چی جمع بگه من اون کارو می کنم ....
تا سیمین برسه من خونسرد رفتم و برای همه چایی ریختم و خودمم نشستم ....
ستاره و سیما خون خون شونو می خورد و مرتب منو سرزنش می کردن تا سیمین رسید ... تنها امیدم اون بود چون با رفتار متین و حرفای علاقلانه اش می تونست اونا رو قانع کنه .. سیمین که رسید ...فکر کردم اول چیزی بگم تا روی تصمیم اونا اثر داشته باشه گفتم : بزارین اول براتون توضیح بدم بعد هر چی شما گفتین انجام میدم ........
و با لفت و لعاب جریان اون روزی که رفتم حرم و مجبور شدم عقد کنم رو تعریف کردم و جریان سونو گرافی و احساسی که داشتم رو هم گفتم ...
سیما گفت : ببین ثریا مسئله الان توجیه کردن ما نیست .. پای آبرو و حیثیت همه ی ما در بینه ..
الان هر کدوم ما موندیم به شوهرامون چی بگیم ؟ تو مدت زیادی طلاق گرفته بودی و همون شب عقد هم همه اینجا بودن ....حالا چی بگیم فکر می کنن تو دسته گل به آب داده بودی و داشتی مجبوری باهاش عقد می کردی ...غیر از اینه ؟
اصلا تو خودت به فامیل شهاب نگفتی که رفته و بر نمی گرده خوب کاش همینو نمی گفتی .... سمیه گفت : مشکلی نیست شهاب خیلی منطقیه از نظر من اشکالی نداره ...خودم براش توضیح میدم ...
خوب میگم حامله بودی رفت چیزی نمیشه بزرگش نکنین؛؛ به نظرم ببینین ثریا می خواد چیکار کنه ....
اصلا به کسی مربوط نمیشه...سیما با صدای بلند گفت : حرف الکی نزن مردم چی میگن بعدم یک بچه ی بی بابا رو می خواد تنهایی چیکار کنه .....
ستاره گفت : آره به خدا از فردا که شکمت اومد بالا چی بگیم به مردم نمی دونن که تو دوباره عقد کرده بودی ؟ رای بگیریم من میگم بندازه ...
سیما گفت : منم همینطور بندازه ....سیمین گفت : رای من رای خود ثریا ,, هر چی اون تصمیم گرفت منم باهاش موافقم به نظرم اونه که باید تصمیم بگیره چیکار کنه ...
سمیه گفت : آره خوب فکریه منم هر چی ثریا بگه ...
مادر ساکت مونده بود رای اونو می خواستیم ... نگاه درد مندی به من کرد و گفت : رای منم به عهده ی خودت ...
و اشکهاش سرازیر شد و گفت آخه من جواب خدا رو چی بدم اگر رای به کشتن یک بچه بدم ... دیگه چطوری رو به خدا وایستم ....و بلند شد و رفت تو آشپزخونه ....
ستاره بهش گفت : شما نبودین که می گفتین بیاین که آبرومون رفت ؟ حالا چی شد ؟ خوب تو چی میگی ثریا می خوای نگهش داری ؟ بدون پدر ؟ ...
گفتم : پس صبر کنین تا تصمیمم رو بهتون بگم ولی بدونین که خیلی متاسفم دلم نمی خواست به خدا ، هیچ کدوم از اینا دست من نیست ....
نمی دونم شما در موقعیتی قرار گرفتین که ندونین چیکار می کنین؟
و یک دفعه ببینین کار از کار گذشته ؟ من الان چهار ساله اینطوریم ...دیگه به عقلم اعتمادی ندارم ....
ناهید گلکار