خانه
49K

رمان ایرانی " دام دلارام "

  • ۱۸:۳۷   ۱۳۹۶/۷/۲۸
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    دام دلارام 🍂


    قسمت هفتم

     


     

    تا اينو گفت , خودمو جمع كردم و چسبيدم به فروغ ... فروغ هم كه از شنيدنش ترسيده بود , يه جيغ كوچيك زد ... نمي دونستم قراره با چي روبرو بشم ... يه پري , از ما بهترون يا هر جونوري كه تا حالا باهاش برخورد نكرده بودم ... از زير ماشين در نيومديم ...

    كمي كه گذشت , باز با همون صدا گفت :
    ميايید يا مي مونيد گرگا بيان سراغتون ؟

    اينو گفت و از صداي پاهاش فهميديم كه داره دور مي شه ... كمي كه از ما فاصله گرفت , من چرخيدم سمت صداي پاهاش كه يهو وايستاد و باز گفت :
    جنازه رو مي خواهيد , بياييد

    آروم از زير ماشين اومدم بيرون ... مطمئن بودم كه راهي نداريم جز اينكه به حرفش گوش بديم ... وگرنه باز ميومد سراغمون ...

    خم شدم و به فروغ گفتم :
    - بيا بريم
    - عجب ديوانه اي هستيا ... كجا بريم علي ؟ اصلا ميدوني توي قلعه چه خبره ؟ مي خواي سحر بشي ؟ جادو بشي ؟ از كجا معلوم يه غول و يه مردِ دو كله منتظرمون نباشه ؟
    - داشت مثل ما حرف مي زد
    - علي آقا از ما بهترون به هر زبوني حرف مي زنن
    - ببين فروغ , ترس زير اون ماشين دست كمي از روبرو شدن با جماعت غول و پري نيست ... اونا اگه بخوان مي تونن همينجا هم بلايي سرمون در بيارن ...

    يک دفعه يكي از پشت سرم گفت :
    - راست مي گه

    نفهميدم چطوري باز رفتم زير ماشين و از اونور ماشين با فروغ اومديم بيرون ... كمي از ماشين فاصله گرفتيم ... تو تاريكي اصلا نمي ديديم با چي طرف هستيم ... فقط ديديم از پشت ماشين يه جونوري كه موهاي بلندي داشت و برق موهاش پيدا بود و وقتي راه مي رفت صداي تاپ تاپ ازش ميومد , اومد بيرون ...

    بدون توجه به ما رفت سمت قلعه و ما هم يه نگاه به هم انداختيم و رفتيم دنبالش ... ديگه توان مقاومت با اين ترس رو نداشتيم ... كمي عقب تر از اون حركت مي كرديم تا باز رسيديم دم ورودي قلعه ...

    اون رفت سمت حجره اي كه توش سوسوي يه چراغ زنبوري پيدا بود ... ما هم خيلي آروم و طوري كه انگار كف پاهامون سرب ريخته بودن , رفتيم سمتش ...

    كمي قبل حجره وايستاديم و اون رفت تو ... يه نگاه به اون يكي حجره تاريك كناري انداختم و هر لحظه منتظر بودم يكي از اونجا بياد بيرون ... آروم آروم رفتيم جلو ... رسيديم به حجره ... يه در چوبي داشت كه معلوم بود واسه خيلي قديماست و روش طرح هاي عجيب غريبي بود ...

    رفتيم تو ... جلو يه گليم رنگ و رو رفته بود ... وسط حجره يه پرده سفيد كشيده شده بود ... چراغ پشت پرده بود و نورش مي خورد به كسي كه اون پشت بود و سايه هاي بزرگي ازش ميفتاد رو پرده ... سايه هايي كه وجود آدمو مي لرزوند ...

    يک دفعه چراغ خاموش شد ... بعد همون صدا گفت : بخوابيد ... از جاتون هم جم نخوريد ... جايي هم نريد ... من كه اصلا دوست نداشتم تو اون شرايط بمونم , سرمو برگردوندم سمت در و موقعيت رو واسه فرار ورنداز كردم ...

    وسط حياط , يه كسي كه شبيه آدميزاد بود و هيكلش هم زياد به آدم نمي خورد وايستاده بود و بهمون نگاه مي كرد ... برگشتم و رفتم رو گليم دراز كشيدم ... فروغ هم ترسون و لرزون و طوري كه زير لب به خواهر مادرم فحش مي داد , اومد و تكيه داد به ديوار و ليز خورد و اومد پايين ، كنارم ...

    به روبرومون زل زده بوديم و منتظر يک اتفاق كاملا عجيب بوديم ... اصلا خواب به چشمم نميومد و آماده بودم كه فرار كنم ... حدود يكي دو ساعتي همونجوري به روبرومون خيره مونديم تا احساس كردم سياهي هم كمي كم شده ... خنكي خاصي هم افتاده بود تو حجره ... چشمام دو دو مي زدن ولي به خاطر ترس فروغ , نگهش داشته بودم ... برگشتم سمت فروغ ... دهنش حدودا نيمه باز بود و سرش يه وري افتاده بود و چشماش بسته بود ... خوابيده بود و منم از آرامش اون يه خميازه اي كشيدم ولي قصد داشتم بيدار بمونم ولي نشد ... چشام رفت ...


    داشتم خواب شيرين آب بازي تو استخر ايستگاه قطارو مي ديدم ... اونم با يه فرق اصلي ... كنارم به جاي يه سري پسر بچه ي دماغو و سياه سوخته , ده پونزده تا پري دريايي نقره اي با يه چند تا غول سبز ماده ي  دُرشت هيكل بودن ... غول ها آب استخر رو هورت مي كشيدن تو و بعد از گوشاشون و نافشون مثل فواره آب  مي دادن بيرون ...

    يه طوري بود خوابم ... نه كابوس بود نه خواب شيرين ... مي دونستم كه دارم خواب مي بينم و حتي مي دونستم كجا و تو چه موقعيتي خوابيده بودم ... يه دفعه ديدم مادرم دم استخر ايستگاه قطار وايستاده و بهم مي گه پاشو علي , پاشو كريم برگشته خونه داره فرح رو چال مي كنه تو باغچه ...

    يهو از خواب پريدم ... گردنم كج شده بود و يه وري افتاده بودم ... فروغ چرخيده بود و پاشنه ي كفشش رو صورتم بود ... زودي از جام بلند شدم ... صدايي خيلی آروم و خوش به گوشم مي رسيد ... صدا از پشت پرده بود و يه شعري رو مي خوند ... خيلي دوست داشتني به نظر ميومد ... رفتم سمتش ... رسيدم به پرده و اونو زدم كنار ...
    جلوي يک آيينه يه دختري با موهاي قهوه اي روشن با يك شلوار مشكي دمپا گشاد , با يه بلوز كه يه سري طرح بته جقه آبي روش بود وايستاده بود ... انگار متوجه بودن من شده بود ... چرخيد سمت من و چشماي دُرشت و زيباش افتاد بهم ... دور و بر پر كاغذ و يه عالمه دم و دستگاه عجيب و غريب ...

    خيلي آروم اومد سمت من و در حالي كه بوي عطر خاصش پيچيد تو سرم , گفت :

    - سلام , من دلارام هستم ... شما ؟

    - علي ام
    - آدم كشتي ؟
    - نه به خدا
    - پس چيه اون جنازه ؟
    - كجاست ؟

    دلارام راه افتاد و پرده رو زد كنار و رفت بيرون و منم رفتم دنبالش ... فروغ كه به خوشخوابي معروف بود هنوز همونطور دراز به دراز افتاده بود ...
    راه افتاديم و رفتيم بيرون ...
    قلعه اي كه توش بوديم با اوني كه ديشب ديده بوديم ,توفير داشت ... دو نفر تو حياط داشتن با هم حرف مي زدند ... يه مرد دُرشت هيكل هم كه كلاه كابويي رو سرش بود و موهاي بلندش از اطراف كلاهش بيرون ريخته بود و چكمه بلند و سياه ؛ پاش بود , تا دلارام و ديد اومد سمتمون ...
    - سلام خانم
    - سلام ايبوش ... كجاست جنازه ؟
    - تو سرداب
    - هنوز نرفتي كلانتري ؟
    - مي رم الان خانم
    - قبل اومدن كلانتري بگو همه كارو تعطيل كنن ... جز خودت هم كسي اينجا نباشه كه كليد نكنن ..

    رفتم جلوي دلارام وايستادم و گفتم :
    - خانم , كلانتري چرا ؟
    - پسر جان , آدم كشتيد ... بايد جواب بديد
    - اولا من نكشتم , خودش مرده ... در ثاني …
    - ثاني نداره پسر جون ... من دنبال دردسر نمي گردم , بايد مامور بياد حلش كنه
    - بذاريد توضيح بدم دلارام خانم
    - توضيح نمي خواد , اصلا به من ربطي نداره ... ديشب هم ايبوش مي بينه داريد جنازه رو مياريد اينور ؛ يه دخالت بيجا كرده بود و دلش به خاطر اقوام ميت سوخته بود و كشونده بودتش تو قلعه ... من انقدر مصيبت دارم كه نمي خوام درگير اين جنازه بشم ... متوجه شدين پسر جان ؟
    - بذاريد توضيح بدم
    - نمي شه , الان هم خيلي درگيرم ... من كارم حفاري و كشف يه سري اقلام باستانيه , نه كارآگاه بخش جنايي

    يه لحظه به خودم اومدم و ديدم دم حجره اي هستم كه ديشب افتادم

    - اينجا كجاست ؟
    - اينجا واسه ايبوشه ... پرورش خرگوش داره ... شما هم سي چهل تاشونو نفله كردي

    دلارام برگشت سمت دو نفري كه تو حياط بودن و گفت :
    - آقايون داره دير مي شه , بخش انتهايي دهليزاي پايين قلعه رو شروع كنيد ...

    بعد برگشت رو به ايبوش و گفت :
    - شما هم برو به كلانتري خبر بده ... اين آقا پسر و رفيقشم تحويل بده ... بر فرض هم خواستن فرار كنن , مانعشون نشو ... قانون مي دونه و خودشون ... ذاتا به ما ربطي نداره ...

    يك دفعه يه زن آفتاب سوخته جوان و خاك و خلي از تو يكي از حجره ها اومد بيرون و هوارزنون اومد سمت دلارام
    - خانم ... خاننننم … پيدا شد … تو عمرم انقدر سكه و جواهر و يه جا نديدم … مس نيستا خانم , طلاست ...

     

     

    🍂 بابك لطفي خواجه پاشا
    پاییز نود و شش

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۲۸/۷/۱۳۹۶   ۱۸:۴۰
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان