خانه
48.5K

رمان ایرانی " دام دلارام "

  • ۱۳:۱۶   ۱۳۹۶/۷/۳۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    دام دلارام 🍂


    قسمت نهم

     

     
    خم شدم و شروع كردم به باز كردن پاهاش و از جايي يه قطره ريخت رو صورتم ... سرمو گرفتم بالا و ديدم خونيه كه از پيشوني شكسته دلارام در اومده ...

    حدود يه بند انگشت وا شده بود و لخته شدن هم جلوشو نمي گرفت ... پيرهنمو در آوردم و شروع كردم به بستن پيشونيش ولي كمي نگذشت كه كل پيرهن هم قرمز شد ...

    تندي دستاشو وا كردم و سعي كردم كه بلندش كنم ولي حالش وخيم تر از اين حرف ها بود ... ضربه هايي كه شاهرخ بهش زده بود , بدجوري ناكارش كرده بود و همه جاش زخم و زيلي بود ...

    راه افتاديم ... هر دو سه متري كه مي رفتيم , كلي دلارام آخ و اوخ مي كرد و از تير كشيدن بدنش جونش داشت بالا ميومد .
    با هزار زحمت رسوندمش تا آخر دالان و دم يكي از سكوهاي سنگي نشوندمش ولي بعد اون رو نمي دونستم چيكار باس بكنم ... پيرهنم هم پر خون شده بود ...

    برگشتم رو به دلارام و گفتم :
    - بدجوري ازت خون مي ره
    - من سيروز دارم , به جور بيماري كبديه ... خونم سخت بند مياد !
    - اينجوري كه مي ميري
    - بله , اگه زود بخيه نزنم احتمال داره يه جنازه ديگه بمونه رو دستت ...


    خم شدم و انداختمش رو كولم ... زياد سنگين نبود و هيكل خوش فرم استخونيش بيشتر از پنجاه و چهار پنج نمي شد و واسه من كه هفتاد و چهار كيلو رو راحت ضربه مي كردم , مشكلي تو بلند كردنش نداشتم ... رسيديم دم جايي كه از نردبوم اومده بودم پايين ولي نردبوم رو كشيده بودن بالا ...


    اونا به قصد مردن دلارام اين كارو كرده بودن و حالا من هم افتاده بودم تو همين هچل ...

    از دو دو زدن چشماي دلارام مي شد فهميد كه اصلا حالش خوش نيست ... پيرهن و شلوارش هم از خون خودش خيس خيس بود و از ضعف داشت مي لرزيد ...

    آروم خوابوندمش رو زمين ... پيرهنمو از سرش باز كردم و خوب به زخمش نگاه كردم ... از دو طرف زخمش فشار دادم تا بچسبه به هم ولي بدتر مي شد ... پيرهنو يه بار ديگه محكم بستم دور سرش ...

    به بالای سرم نگاه كردم ... چاهي كه ازش اومده بودم پايين , حداقل اندازه قد چهار تا آدم بود و قطرش هم كمي كمتر از وقتي كه دو تا دستو وا مي كردي ... خودمو كشيديم بالا ... دو تا پامو دو طرف چاه گذاشتم و دو تا دستامم همينطور ... سعي مي كردم وجب به وجب برم بالا ...

    فكرم فقط كمك به دلارام نبود و فكر فرح و مادرم و فروغ , بيشتر از اون جريم مي كرد ... عرق صورتم هي مي رفت تو چشام و مي سوخت ولي اگه شل مي كردم با كله مي رفتم پايين ...

    جون دستام تموم شده بود و هر چقدر هم به بازوهام و ساعدم فشار مياوردم , نمي تونستم زور رو بهشون برگردونم ...

    از همونجا شروع كردم به داد زدن ... تا جايي كه مي تونستم هوار مي كشيدم ولي بيشتر صدام تو گوش خودم مي پيچيد ... اصلا دوست نداشتم اونجا بميرم ... دو تا پاهامو تو يه گله جاي چاه , بيشتر گير دادم و يه لحظه به دستام جون بيشتري دادم و كشيدم بالا ... دستم رسيد بالاي چاه ...

    اينور اونور كردم و يه چيزي خورد به دستم ... گرفتمش و تا كشيدم , اومد جلو ... فهميدم وِله ...

    كمي ديگه زور زدم و تا شيكمم اومدم بيرون , خودمو انداختم يه طرف كنار چرخاب بالاي چاه ...
    چند دقيقه اي همونجا نفس نفس زدم تا بالاخره تونستم خودمو جمع و جور كنم ...

    بلند شدم و فكرمو يه جا جمع كردم و تصميم گرفتم برم سراغ كلانتري ولي مصيبت جنازه ي كريم آقا منصرفم كرد ... چشمم افتاد به حجره اي كه ديشب رو توش بوديم و رفتم سمتش تا سراغ فروغ رو بگيرم ...

    نگران بودن كه مبادا شاهرخ بلايي سرش آورده باشه ... با هزار فكر و اضطراب رفتم تو حجره ...
    فروغ بعد از دو ساعتي كه اون همه مصيبت سر من اومده بود , هنوز مثل خرس خوابيده بود و دهنش هم باز بود ...

    با پام زدم بهش كه بلند شه ... سه چهار بار اين كارو كردم تا بالاخره جُم خورد ... چشماشو آروم باز كرد و يهو پاشد نشست ....
    - علي , زنده ايم ؟
    - بله
    - كوشن اين جن و پريا ؟ … هزار تا فكر كردم به خدا ... تا صبح خواب به چشمم نيومد ...
    - آره , معلومه

    يك دفعه نگاش افتاد به تن لخت من و كمي كشيد عقب ... يه نيم نگاهي هم به خودش انداخت و گفت :
    - چرا لختي علي ؟
    - جريانش مفصله , مجبور شدم
    - خاک تو سرت ... چرااا ؟ به زور ؟
    - چي ميگي فروغ ؟
    - خوب در مي رفتي ... من الان جواب فرح رو چي بدم ؟
    - كسي كاري با من نكرده ... پاشو بهت مي گم بيا كمك
    - كمك كي ؟ چي مي گي علي ؟ جنازه كو ؟
    - اون مهم نيست ... پاشو بيا مي گم ...


    فروغ از جاش بلند شد و افتاد دنبالم و منم تند و تند رفتم و به همه حجره ها سر زدم تا از حجره ي خرگوشا يه طناب جستم و رفتم سمت چاه ...

    فروغ كه هنوز متعجب از رفتار من بود , گفت :
    - مي شه بگي چه خبره ؟
    - بايد يكي رو بكشيم از چاه بيرون
    - كيو ؟ جنازه رو ؟
    - نه
    - جن رو ؟
    - نه
    - پس كيو ؟
    - دلارام رو
    - اون ديگه كدوم خريه ؟ بيا جنازه رو ورداريم بزنيم به چاك ...

    رسيدم به چاه و طنابو بستم به چرخاب و انداختمش تو چاه و دلارام رو صدا كردم ولي صدايي نيومد ... هر كاري كردم خبري نشد ... شايد مرده بود و شايد هم جون گرفتن طناب رو نداشت كه دومي قانعم كرد ولي مي دونستم زور فروغ به كشيدن جفتمون نمي رسه ...

    برگشتم سمت فروغ و گفتم :
    - برو پايين
    - زر مفت نزن علي , به خدا مي زنم مي تركونمتا
    - ببين فروغ , اون پايين يه دختر بيچاره افتاده كه بايد بكشيمش بالا ... اگر زود اين كارو نكنيم , تموم مي كنه ...
    - علي هر كاري بگي واست مي كنم , جز اين كار ... باور نمي كني امتحان كن
    - من همين كارو ازت مي خوام ...
    - نمي رم ... نخواهم رفت ... تو رو هم نمي ذارم بري
    - الاغ , اون پايين يكي داره جون مي ده
    - بده , منو سننه ... من مفتشم ؟ آگاهي ام ؟ شهرباني ام ؟ چيكاره ايم ما ؟
    - مي ري پايين يا بندازمت تو ؟
    - اوه اوه چه غلطا

    مچش رو گرفتم و فشار دادم و زل زدم به چشاش ... نزديك صورتش شدم , اونقدر كه نفسش مي خورد بهم ...

    چشماشو بست و نزديك تر شد و گفت :
    - الان ؟ باشد كه بر سر اين چاه , آتش بوسه را از وجودم پاك كنم ... سلامم را تو پاسخ گوي ... در بگشاي علي ...
    - كوفت ... بهت مي گم برو پايين ؛ اون وقت تو فكر خاك بر سري هستي ... بوسه كجا بود تو اين هير و ويري ؟ 
    - آشغال بي ذوق

    خودش بلند شد و طناب رو بست به كمرش و منم سفتش كردم ...


    - رسيدي پايين اول دلارام رو بفرست , بعد خودت بيا
    - بي شعور بي تربيت
    - رفتني پايين ، سعي كن از ديوارا كمك بگيری
    - نديد بديد داهاتي
    - برو پايين
    - پسرا همشون اينطوري قزميتن , تو هم ديوث ترينشوني
    - زود باش


    بلند شد و آويزون شد و منم كه اون سر طنابو بسته بودم به چرخ , آروم آروم دادم پايين و فروغ هم تا وسط هاي چاه هفت جد و آبادم رو فحش كش مي كرد ...

    آروم آروم طنابو شل كردم تا از كم شدن وزنش , فهميدم رسيده ...

    كمي كه گذشت يه دفعه صداي يه ماشين رسيد به گوشم ... چرخيدم ...

    يه وانت مزداي قرمز كه شاهرخ پشتش بود , پيچيد تو قلعه ...

    تندي رفتم يه گوشه پنهون شدم ...

     

     

    🍂 بابك لطفي خواجه پاشا
    پاییز نود و شش

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان