خانه
48.5K

رمان ایرانی " دام دلارام "

  • ۰۱:۱۹   ۱۳۹۶/۸/۸
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    دام دلارام 🍂


    قسمت دوازدهم

     

     
    دلارام رو برديم و گذاشتيم تو اتاق فرح ... زير لب يه چيزايي مي گفت ولي پيدا نبود سر و ته حرفاش چيه ... روي تخت فرح كمي اينور شد و يه نمور چشاشو وا كرد و باز بست ... ملافه ي روي تخت از قرمزي خون لباسش رنگ گرفت بود و دستاي ما هم كمتر از اون نبود ... فروغ بدون اينكه حرفي بزنه , راه افتاد بره بيرون ...

    بهش گفتم :
    - كجا ؟
    - سر قبر بابام
    - شرمنده
    - مي رم ببينم چه غلطي بايد كنم ...
    - بابات پدرتو درمياره كه
    - ممنونم از دلداريت ... تا من باشم سر رفاقت نيفتم تو چاله آدم گهي مثل تو
    - به نظرت فرح و مادرم كجان ؟
    - هر جا هستن باشن , اصلا منو سَننه

    اينو و گفت و راه افتاد و رفت بيرون ... مي دونستم باباي فروغ آدم بدي نيست و بلايي سر فروغ نمياره ولي خوب هر كسي شب دخترش خونه نياد , سگ مي شه

    حالا من مونده بودم و دلارام ... نه خبري از خانوادم بود و نه مي دونستم چيكار بايد بكنم ... رفتم سر كمد فرح و يه سري لباس تميز ورداشتم و بردم كنار دلارام نشستم ...

    كمي بهش نگاه كردم ... راستش خجالت مي كشيدم ازش ولي تو بعضي از فيلم هاي بهروز و فردين ديده بودم كه عوض كردن لباس مي تونه تاثير شگرفي در شخصيت جنس مخالف مي ذاره ...

    دست انداختم … يهو از پشت سرم يكي محكم زد تو سرم ...

    برگشتم ... پريسا خانم مادر فروغ وايستاده بود و تندي منو زد كنار و گفت :
    - داري چيكار مي كني علي ؟
    - لباساشو عوض مي كنم
    - غلط مي كني بي ادب ... فروغ بيا تو ببينم ... 


    فروغ اومد تو اتاق و پشت مادرش وايستاد ... مادرش كه معلوم بود خيلي كفریه , گفت :
    - يعني بلايي سرت بيارم كه مرغ هاي آسمون به حالت گريه كنن ... اين دختره چرا تو اين وضعه ؟ علي پاشو برو بيرون ببينم ...


    از اتاق رفتم بيرون و درو بستم ... نبود مادرم و فرح خيلي برام عجيب بود ... توي هال و آشپزخونه رو ورنداز كردم ... هيچ نشونه اي ازشون نبود ... كنار يخچال رو كمدي كه مادرم ظرف هاشو روش مي ذاشت , يه كتاب شعر اخوان بود ... وَرش داشتم ... زيرش يه تيكه كاغذ بود كه با رژ روش نوشته شده بود علي برگشتي تندي فرار كن ، رحيم ما رو برد ...

    دلم هُري ريخت پايين ... مي دونستم اگه رحيم ماجرا رو بفهمه , يه بلايي سرمون مياره ...

    خونه رحيم رو بلد بودم ... خواستم از خونه بزنم بيرون كه پريسا خانم درو وا كرد و اومد بيرون ...
    - اين دختر حالش خوب نيست , بايد بهش برسيد ... ويتامين مي خواد ... رنگ به صورت نداره ...
    - پريسا خانم شما فرح و مادرمو نديدي ؟
    - نه نديدم , نمي خوام هم ببينم ... كلا براي ما جز مصيبت چي داريد ؟ باباي فروغ از ديشب هزار جا رو زير رو كرده , اون وقت شما …
    - به خدا مجبور ...
    - مجبور بوديد بريد دَرَكه ؛ شبگردي كنيد ؟ عياشي نمي كرديد , نمي شد ؟ اي خاک به سرتون ...
    - دركه ؟

    يهو فروغ پريد وسط حرفم و گفت :
    - بله ديگه دركه ... من چند بار گفتم نريم

    من كه تازه متوجه حرف فروغ شده بودم , نزديكش شدم و بازيمونو كامل كردم

    - خوب گفتم يه عشق و حالي بكنيم و يه جيگري بزنيم بياييم

    پريسا خاتم يه دونه قائم زد تو صورتم ... برق از چشام پريد ...
    - پسره ي شارلاتان , با دو تا دختر رفتي عشق و حال كه چي ؟ خودشونو به دعوا كشيدي سر دو تا سيخ جيگر ... داغ كرده بودي ؟ مي گفتي مادر محترم واست زن بگيره ... ببين چه بلايي سر دختره در آوردي ... واي كه اين شهوت و بي شعوري چه بلايي سر اين مردا درمياره ... ببين علي من يه عمر با اهل كاباره نشست و برخاست داشتم ... نبين الان خانم شدم ... اون روي سگ منو دربياري از وسط جرت مي دم ... من بعد بهار همين يدونه بچه رو دارم , د ورش نچرخ ...


    بهار دختر بزرگه ي پريسا خانم و امير آقا بود ... خيلي وقت پيشا وقتي هنوز فرق بين پسر و دختر و نمي دونستم , يه شب با داد و هوارش بيدار شديم ... رفتيم تو كوچه ... يه مردي كه انگار اسمش يوسف بود با چند تا مامور اومده بود تا بهارو ببره ...
    اول نمي دادن ولي به زور مأمورا بچه رو دادن ... مي گفتن پدر اصلي بهار , آقا يوسفه ...

    بعد از اون , يكي دو سال كارشون جنگ و دعوا و دادگاه بود ولي دست آخر باز بهاره پنج شيش ساله رو دادن به آقا يوسف ... يه مدت هم پريسا خانم رواني شد و رفت پيش پدرش موند ولي امير آقا برش گردوند ...

    بعد از اون , فروغ كه يه سال از بهار كوچيكتر بود خيلي واسه خونشون عزيزتر شد ...

    ماجراي يوسف و پريسا خانم رو كريم آقای خدا بيامرز چند بار واسه مامانم تعريف كرد كه يهو فكر خيانت ميانت نيفته ولي من فقط يه چيزو فهميدم ... پريسا خانم , ناخواسته باردار بچه يوسف بوده ... 



    رفتم از سر كوچه كمي ميوه پيوه گرفتم و برگشتم ... تو راه يه مزدا عينهو مزداي شاهرخ ديدم كه تو سي متري چرخ مي زد ... بغل يكي از تير بتوني هاي سر كوچه وايستادم و نگاش كردم ... خودش بود كه داشت همه جا رو سُک مي زد ...

    رسيدم خونه .. فروغ و مادرش دم پله ها وايستاده بودن و پريسا خانم تا منو ديد , گفت :

    - بده بخوره ... يه كم جون گرفت, ببرش خونه ش ... پدر مادرش الان ديوانه شدن ... راستي ديشب هم داد و بيداد مادرت اينا تا صبح به راه بود ... چه خبر بود , نفهميديم ...


    رفتن و منم رفتم تو آشپزخونه و كمي ميوه آب گرفتم و بردم تو اتاق تا دلارام بخوره ...

    تا رسيدم دم اتاق و درو وا كردم , يكي جيغ كشيد ... دلارام رو تخت نشسته بود و خيره بهم نگاه مي كرد ...
    - من اينجا چيكار مي كنم ؟
    - فعلا آروم باشيد , سر حال شُديد بهتون مي گم ...

     

     

    🍂 بابك لطفي خواجه پاشا
    پاییز نود و شش

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان