خانه
48.5K

رمان ایرانی " دام دلارام "

  • ۲۰:۰۹   ۱۳۹۶/۸/۱۸
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    دام دلارام 🍂


    قسمت سیزدهم

     

     

    دلارام كمي به اينور و اونور نگاه كرد و اسبابي كه تو اتاق فرح چيده بوديم رو ورندازكرد ... يه چند تا عكس از هدايت و جلال و صمد بهرنگي رو زده بود رو كمدش و دو سه تا هم پوستر از اليزابت تيلور و فرخزاد رو ديوارش چسبونده بود ... يه ميز مطالعه با چند تا كتاب يه گوشه ش بود ... يه گليم دستبافت رو انداخته بود وسط اتاقش و يه پرده كه خودش دوخته بود رو زده بود جلوي پنجره ... 

    نگاه دلارام رو عكس تيلور كه سر و سينه اش باز بود , قفل شد و بعد چرخيد سمت من ...
    - چرا منو آوري اينجا ؟
    - يادتون نيست ؟
    - يادمه , چطور كشيديم بيرون ؟
    - ديديد من آدمكش نيستم ؟ يه جورايي از دست شاهرخ فراريت دادم ... بي شرف بنزين آورده بود تا بسوزونتت ...

    دلارام همين طور كه بغش گلوشو گرفته بود , پتو رو جمع كرد رو سينه ش ...
    - اون اقاي به اصطلاح محترم , قرار بود با من ازدواج كنه ... بي عرضه منو به خاطر اون سكه ها فروخت ... طوري تلافي كنم كه مرغ هاي آسمون به حالش عزا بگيرن و خودمم مي شم مداح مرثيه اش ...
    - الانم تو اين دور و ور دنبال شما مي گرده ...
    - مي دونم چيكارش كنم
    - خانم من باس برم , بايد برم رد خواهر و مادرم
    - كي تو اين خونه هست ؟
    - فقط منم كه اگه برم ديگه كسي نمي مونه ... زودي ميام ... بيرون نريد , شاهرخ گيرتون مي ندازه


    لباسامو عوض كردم و اومدم از خونه بيرون ... بايد مي رفتم خونه ي رحيم و سر و كله اي آب مي دادم ...

    دم غروب بود ... سوار اتوبوس شدم و رفتم آذري و از اونورم رفتم تا تير دوقلو ، دم پارک بي سيم پياده شدم و گَز كردم تا رسيدم دم كوچه ي رحيم اينا ...

    تو كوچه شون ماشين نمي رفت و يه جوب هم وسطش بود ... كلا شيش تا در بود كه هر وقت با آقا كريم ميومديم اونجا , همشونو مي شمردم ... سر كوچه ماشين رحيم پارک بود و توش كه نگاه كردم كلاه شهربانيشم جلوی شيشه گذاشته بود ...

    آروم رفتم تو كوچه ... از درهای خونه ها رد شدم ... در چهارم رنگش سبز بود و تا رسيدم بهش يه پيرزني درو وا كرد و زل زد بهم ... هفتاد سالش مي شد و چين چروك صورتش عينهو چين هاي پرده ي اتاق فرح بود ...  طوري نگام مي كرد كه انگار حيووني ناياب تو اون حوالي پيدا شده ... روسري كوتاه زرد بدرنگي كه سرش بود رو انداخت رو شونه ش ... بيشترِ كوچه ها يه همچين كلانتري داشتن ...
    - چي مي خواي اينجا ؟
    - با آقا رحيم كار دارم
    - چيكار ؟
    - كار ديگه , كار ... عمومه ...
    - آدم پاورچين پاورچين نمي ره خونه ي عموش ...
    - دروغ نمي گم
    - ميگي ! نترس , بگو كارت چيه ؟
    - گفتم كه , با عموم كار دارم ... اون خونه تَهيه
    - بيا تو
    - عموم اينجاست ؟ آقا رحيم رو ميگم
    - بيا تو , قر نده
    - قر چيه ؟ دروغ نمي گم كه
    - حالا ترسِت ريخت بيا


    درو پيش كرد و رفت ... نفهميدم چي داشت مي گفت ولي رفتارش عينهو نانسي خانمِ ته كوچه اي بود تو سي متري ... كريم خدابيامرز وقتي مي خواست مادرم رو از فاحشگي بترسونه , از نانسي خانم مثال مي زد ...
    كمي وايستادم و رفتم دم در رحيم ... رو در خونه ش چند تا لوزي آهني بود كه پامو گذاشتم رفتم بالاش ... تو رو نگاه كردم ... حياط خونه ش كوچيک بود ... همش قد يه اتاق بزرگ مي شد كه نصفش رو هم تانكر گرفته بود ... تو حياط خبري نبود ولي چراغ آشپزخونه دم دم تاريكي روشن بود ...

    اومدم پايين و كمي فكرمو اينور و اونور كردم ... نمي تونستم خواهر و مادرمو تو اون اوضاع تنها بذارم ... زنگ خونه رو زدم ... قيژي كرد و منتظر موندم ... باز زدم ...

    كمي بعد صداي رحيم از حياط بلند شد كه : كيه ؟

    بدون معطلي در رفتم و سر كوچه پشت ماشين قايم شدم ... از يه ور ماشين اومدم بيرون تا ببينم رفت يا نه كه از پشت يقه مو گرفت و بلندم كرد سر پا ...
    - زنگ مي زني در مي ري ؟

    رحيم آقا كشيدم و برد تو خونه ... تا رسيدم تو حياط ولم كرد ... مادرم رو پله وايستاده بود ...
    - علي كجايي تو ؟
    - خوب رفته بودم …
    - هر گوري رفته بودي باس زود ميومدي

    رحيم از گوشه ي حياط يه شيلنگ برداشت و اومد سمت من ...

    رحيم : پس لات شدي ؟ كريم رفته پي رفيق بازي قبول , توی بي پدر كجايي پس ؟
    - حالا كه اومدم
    - دير اومدي
    - اومدم فرح و مادرمو ببرم
    - مي بري حالا

    رفتم سمت مادرم و دستش و گرفتم و گفتم :
     - پاشو بريم ...
    رحيم اومد جلوم و ايستاد و گفت :
    - اول كريم برمي گرده , بعد اينا ميان
    - كريم رفته دنبال عشق و حال , تقصير اينا چيه ؟
    - نه مادرت نه فرح راستشو نمي گن ... كريم به من نگه جايي نمي ره
    - بگو فرح بياد بريم
    - اينجا نيست ... جفتشونو بذارم يه جا كه از دستم در برن ؟ ببين چي ميگم علي , اول كريم مياد بعد اينا رو ول مي كنم
    - گفتم كه
    - خفه بمير بابا ... من مي دونم بلايي سر كريم اومده ... اون بي من جايي نمي ره ... اول خبر از كريم مياري بعد خانواده تو مي بري
    - من اينا رو مي برم
    - تونستي ببر

    دست مادرمو كشيدم و اونم دستش و كشيد و گفت :
    - كجا بيام بي فرح ؟ معلوم نيست اين خير نديده كجا بردتش

    رحيم مچ دستمو گرفت و آورد بالا
    - ببين علي من به كلانتري و آگاهي و هر چي رفيق بوده خبر دادم ولي خبري نيومده ... هر چي هست و شما مي دونيد ... خواهرتو دادم يه جا امانت ... تا فردا خبر از كريم آوردي آوردي , نياوردي ميگم امانتت و بفروشن

    برگشتم و با تمام زورم يدونه مشت كوبيدم تو دهنش و حس كردم يكي دو تا از دندوناش لق شد ... افتاد رو زمين ... مادرم بدو اومد سمتم ...
    - بلند شه مي كشدت , برو يه خبر از كريم بيار ... تو رو خدا برو علي … من بميرم برو علي

    تندي از در زدم بيرون ... دم در رسيد بهم , يكي ديگه زدم بهش و رفتم بيرون و درو بستم ... در چهارم كوچه هنوز باز بود و رفتم تو و بستمش ...

    از پشت شيشه ي طرح دار روبروم ديدم كه رحيم از جلوم رد شد و بدو رفت ... كشيدم عقب ... كمي وايستادم ... صداي پيرزنه از بالاي پله هاي باريكي كه از دم در رفته بود بالا , شنيدم ...
    - ديدي با من كار داري

    مي ترسيدم صدامو كسي بشنوه ... بدون حرفي رفتم بالا ...

    از دم پله ها بوي روغن نباتي رفت تو دماغم ... رسيدم بالا يه مردي كه كاملا تابلو بود مافنگيه , پشت يه ميز چوبي نشسته بود ...
    - خوش اومدي گل پسر
    - ممنونم
    - كيو مي خواي ؟

    پيرزنه اومد سمت يارو و گفت :
    - ميگه اومدم دنبال رحيم
    - كدوم رحيم ؟ رحيم آبمنگول ؟
    - اون كريمه

    بعد هر دو زدن زير خنده ...


    - خيلي وقته لاله زار نرفتيم خانم ...


    بعد پيرزنه با چشم بهش اشاره كرد كه زياد شوخي نكنه ... مرده از پشت ميز پا شد و با يه دفتر اومد سمت من ..
    - چيزي نيست .... ببينم پسر جان , كي رو مي خواي ؟ اسمشو مي دوني ؟ پاشو اون دو اتاقو بگرد شايد طرفت پيدا بشه     

    هيچي نگفتم ... مرده رفت سمت پيرزنه و روبروش وايستاد ...

    - نكنه اين اومده دنبال امانت رحيم ؟

    پيرزنه چرخيد سمت من و گفت :
    -فرح ؟ نه , اون امانته ...

     

     

    🍂 بابك لطفي خواجه پاشا
    پاییز نود و شش

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۸/۸/۱۳۹۶   ۲۰:۴۱
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان