دام دلارام 🍂
قسمت چهاردهم
تمام وجودم از حرص داشت آتيش مي گرفت ... رو يكي از صندلي هايي كه كنار ديوار چيده بودن , نشستم .. روي ديواراي روبروم پر از عكساي نيمه برهنه ي دخترا و زنايي بود كه پيدا بود خارجين ...
سه تا اتاق بود و از بغلشون هم يه سري پله كه عرضشون كم بود مي رفت طبقه بالا تا رو خَرپُشته ... كاغذ ديواري هاش زرشكي تند بود و معلوم بود كه دود بخاري نفتي توي هال كثيفشون كرده ...
مرده باز اومد و كنارم نشست و گفت :
- نگفتي چيكار كنيم ؟ ميگي يا خودم پيشنهاد بدم ؟
- اون دختري كه مي گيد …
- فرح ؟ اون امانته , فعلا تو ليست ارائه محصولات خاله خانم قرار نگرفته ...
- نه اون …
- اون مون نكن ديگه يالا ... نمي خواي پاشو هري , برو حال نداريم ... اين كيه خاله ؟
بلند شدم و رفتم پيش پيرزنه ...
- من بايد فرح رو ببينم , واجبه ... ده تومن هم بهت مي دم
- خوب با ده تومن مي گم فتانه بياد پيشت ... فرح رو مي خواي چيكار ؟ بذار تو جيبت پول خورداتو
- من بايد فرح رو ببينم , ماجراي اون توفير داره
- خاطرخواشي ؟ اي دل ناغافل ... برو پسر , برو دنبال يه دل ديگه بگرد ووو دختري كه اينجا بياد به درد زن بودنت نمي خوره
- بذار ببينمش
- نمي شه ... اون بالا تو خرپشته حبسه , كليدش هم دست من نيست ... نمي شه , بيا برو
- جان بچت
- من بچه داشتم به قبر پدرم مي خنديدم اينجا كار كنم ... برو عزيز , برو خودتو اينجا حيف نكن ... مي خواي يه چايي بيارم بخوري بعد بري ؟
كمي ازش فاصله گرفتم ... به خيالم مي تونستم اون پيرزنه رو با اون مرتيكه قُرُمساق رو چك و لقدي كنم و فرح رو ببرم ... آستينامو دادم بالا و آماده شدم ...
- فرح رو بديد ببرم
خاله اومد كمي نزديكم شد و گفت :
- پسر جان , اينجا خونتو الكي مي ريزن ... لات بازي در نيار , برو ...
- تو مي خواي خون منو بريزي ؟
- بچه ها بياييد
يكي از دراي روبرو باز شد و سه نفر اومدن بيرون ... شلوار شيرازي پاشون بود و يه زيرپوش نازك هم تنشون كرده بودن ... رنگ صورتشون تيره بود و آفتاب سوخته ... قدشون كم كم نيم متري از من بلندتر بود و سيبيلاشون رو ريخته بودن رو لباشون ...
چشمامو كمي دُرشت كردم و لب بالامو يه گاز ريز گرفتم و سه تا نفس عميق كشيدم و دِ فرار ...
از پله ها رفتم پايين ... فقط تو راه يكي دو تا چكشون بهم گرفت تا برسم دم در ...
دست انداختم درو وا كنم , ديدم چفت نداره ... برگشتم ... خاله بالا پله ها وايستاده بود ...
- اون در از اينور با كليد وا نمي شه ... چرا ؟ چون هر شب نصف پول ما پايمال مي شه ... مردا از پله ها آروم آروم اومدن پايين ... يكيش كه كمي هم از اون يكي ها كوتاه تر بود , روبروم وايستاد و مچ دستم و گرفت و فشار داد ... احساس كردم داره خورد ميشه ... مثل انبردست بود سگ صاحاب ...
- چقدر بايد پول بده خاله خانم ؟
- بدهي نداره ... روش زياده , بايد كم بشه
- چقدر كم بشه ؟
- كه اينورا نياد ...
روبروم يه در آهني بود كه مي رفت سمت زير پله ... جاي خوبي نبود ...
…
…
از خونه كه اومدم بيرون , نصف شب بود ... تو راه كه سرفه مي كردم تف دهنم با خون توي دل و روده م بيرون ميومد ... احساس مي كردم يه سري سنجاق لاي دنده هامه كه هي تو تنم فرو مي رن ...
چشمام از كبودي باز نمي شد و دماغم هم پر از لخته خون بود ... همه پولمو ورداشته بودن و هيچي نداشتم ... خودمو تا پارك بي سيم كشوندم و كمي آب زدم به سر و صورتم ... هر ذره آبي كه به يكي از زخم هام مي خورد دادي تو دلم مي كشيدم و ضعف مي كردم ...
روي يكي از نيمكت چوبي ها نشستم ... پشتم يه چراغ بود و نورش افتاده بود روم ... حواسم نبود كي نشست پيشم ... فقط صداش منو به خودم آورد :
- كتك خوردي ؟
برگشتم يه پيرمرد هفتاد هشتاد ساله نشسته بود كه لباساي كهنه اي تنش بود ...
- بدجور زدنت , برو كلانتري ...
بهش نگاه نكردم و جوابي ندادم ... نمي تونستم به كسي شكايت كنم ... پاي فرح و مادرم گير بود ... اگه گند مردن كريم درميومد , همه مي رفتيم هلفدوني ... اي كاش اولش رفته بودم و خبر داده بودم ولي الان دير بود ... خيلي دير ...
پيرمرده آروم زد به شونه م ...
- من نگهبان پاركم , اون هم دكه منه ... برو توش بخواب تا صبح ... من باس قدم بزنم ...
باز هيچي نگفتم ..
يه دو تومني بهم داد و گفت :
- پس پاشو برو خونه ت
سرمو چرخوندم سمتش ... عينك ته استكانيش روبروي چشام بود ... بدون هيچ حرفي راهي شدم رفتم ...
دم اذون رسيدم سر كوچه ...
ماشين باباي فروغ دم درشون بود و قبلش يادم رفته بود بهش بگم به خاطر نديدن شاهرخ ماشينو بندازه تو حياط ...
چراغ تير برق دم در ما هم برعكس هميشه روشن بود ... رفتم تو خونه ... چراغا روشن بود ...
اينور و اونورو نگاه كردم ... سكوت بود و فقط صداي جي جيركاي رو چنار رو حياط كمي به گوش مي رسيد ... در اتاق فرح رو باز كردم ... تاريک بود ... چراغ رو روشن كردم ... دلارام رو تخت خوابيده بود ...
چراغ رو خاموش كردم و كشيدم بيرون ... خودمو رسوندم به حموم و شيرو باز كردم و با همون لباس ها رفتم زير آب .. كمي طول كشيد تا رنگ آب كف حموم از قرمزي خون زخم هام پاك شد ... گرمي آب , زخم هامو كمي آروم كرد و تونستم صاف وايستم ...
حموم يه دربچه داشت كه وا مي شد به حياط پشتي ... يه صداي نزاري از اونجا ميومد ... شيرو بستم ... دقيق تر شدم ... صداي يه زن بود ...
اومدم بيرون و از تو بقچه لباسامو كشيدم بيرون و رفتم تو اتاق فرح ... دلارام هنوز خواب بود ...
از بغل آشپزخونه يه در كوچيكي وا مي شد به حياط پشتي كه كلا قد دو تا حموم بود و واسه ما حكم انباري رو داشت ...
تو حياط پشتي هيچي نبود ... باز گوش دادم ... صدا از پشت ديوار ميومد ... از حياط خلوته خونه فروغ اينا ... رفتم رو بشكه ي رنگ و رو رفته ي بغل ديوار و كشيدم خودمو بالا ... آروم سرمو بردم تو حياط فروغ اينا ... پريسا خانم دست و دهن بسته اونجا افتاده بود ... پرده ي آشپزخونه كنار بود و شاهرخ با يه قمه ي بزرگ داشت قدم مي زد ...
🍂 بابك لطفي خواجه پاشا
پاییز نود و شش