دام دلارام 🍂
قسمت شانزدهم
فروغ بي اختيار دستمو گرفت و محكم فشار داد ... سرد سرد بود ... نمي دونم تو دلش چه حسي به مختار داشت ولي هر چي بود حس خوبي به نظر ميومد ...
رفت سمت مادر مختار و منم كه دستم تو دستش بود , رفتم باهاش ... رسيديم بهشون ...
مادر مختار نشسته بود رو زمين و آروم گريه مي كرد و حمد و سوره مي خوند ...
فروغ نشست كنارش و گفت :
- طوطي خانم خبري شده ؟ مشكلي پيش اومده ؟
طوطي خانم با چشمايي كه از گريه زياد مثل خون شده بود , زل زد به فروغ و گفت :
- سر جمع نوزده سالشه ... والله بالله حقش اين ني , هست ؟ ني والله ... پسرِ مَ كاري نكرده كه ... كِرده ؟ نكِرده
- طوطي خانم چي شده مگه ؟
…
- ميگم چي شده طوطي خانم ؟ طوطي خانم ؟ با شمام
طوطي خانم فقط به موزاييك هاي كف نگاه مي كرد و حمد و سوره مي خوند ... بعد بلند شد و دامن گله گشاد و گُل گُليش رو تكوند و راه افتاد ... دو سه قدم رد نشده بود كه وايستاد ... برگشت رو به فروغ و گفت :
- بچم حيف شد , نِ شما بگيد حيف نِشد ؟ مي رم واسش قبر بگيرم تو امامزاده هاشم ... گلستونه اونجا , هم ميشه قبرش هم حجله ي زفاف و هم شب عقدش ...
اينو گفت و رفت ...
…
...
…
سردم بود ... خيلي سرد بود ... زمستون با تمام وجودش به صورتم شتک مي زد ...
به ديواراي اطرافم و آدم هاي دور و برم نگاه مي كردم ... هيچ چيز خوش رنگي وجود نداشت جز رنگ دمپايي زندوني هايي كه داشتن تو حياط با هم گَپ مي زدن ...
الان دقيقا يک سال و چهار ماه و سيزده روز بود كه تو قزلحصار بودم ...
زياد با آدم ها گرم نمي گرفتم و تنها دلخوشيم خودم بودم و خودم ...
مرور گذشته ها برام چيزي جز ياس و خفگي نداشت و كارم شده بود فحاشي به ذات خودم ... خنديدن به حماقت خودم ...
تو آشپزخونه كار مي كردم ...
شايد تنها دليل دوران سياهي كه پشت سر مي ذاشتم , يک چيز بود ... من افتاده بودم تو دامي كه صيادش يه شب بي خبر گذاشت و رفت ...
من جووني خودمو سوزندم به خاطر دلارام ... به خاطر كمك كردن به دلارام ...
شايد نتونم حس خودم و عذابي كه داشتم را به هيچ زبوني بيان كنم ... نمي تونستم از تشرهاي ميله هاي روبروم بگم ... نمي تونستم از درد قايم شدنام از دست يه سري موجود سگ ذات تو زندون بگم ... از تنهايي هام بگم ... از خستگي هام بگم ...
من اسير شده بودم و افتاده بودم تو فلاكت ... افتاده بودم تو يه دام ... دام دلارام ......
- بلند شو
- بله آقا ؟
- پاشو بيا ملاقاتي داري
- من نمي خوام كسي رو ببينم
- رئيس زندان دستور داده بري ملاقاتي
- مگه زوره ؟
- چهار ماهه كسي رو نديدي
- چهل سال هم باشه نمي بينم
- پررو بازي در نيار , به رئيس بند مي گم حالتو بگيره ها
- نترس مي گيره , نمي خواد بسپاري
- پاشو راه بيفت ...
از بندي كه من بودم تا بخش ملاقاتي يک ربع راه بود ... بعد اين مدت اصلا آمادگي برخورد با هيچكس رو نداشتم ...
من به خاطر نجات فرح و مادرم همه چيزو گردن گرفته بودم و حالا بايد دو سال به خاطر قايم كردن ميتي كه خودش مرده بود , آب خنك مي خوردم ...
اين زياد برام سخت نبود , اينكه نمي دوستم فرح تو چه وضعيه و مادرم چيكار مي كنه داغونم مي كرد ... ولي هيچ كاري هم ازم برنميومد ... حتي تو دادگاهم نديدمشون ...
رسيدم تو بخش ملاقاتي ... نشستم رو صندلي ... كسي روبروم نبود ... منتظر موندم ... مدتي كه گذشت ... يكي پيداش شد ...
دلارام بود ...
🍂 بابك لطفي خواجه پاشا
پاییز نود و شش