خانه
49K

رمان ایرانی " دام دلارام "

  • ۱۹:۳۹   ۱۳۹۶/۸/۲۹
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    دام دلارام 🍂


    قسمت بیست و چهارم

     

     
    واينستادم ... بدو رفتم تو خونه و از پله ها رفتم بالا ... رسيدم و در اتاق رو وا كردم ...

    دريا افتاده بود كنار ميز و سشوار هم كنارش بود ... بوی سوختگی ميومد و همش خِر خِر می كرد ... كف دستش سياه شده بود ...

    بلندش كردم ولی زورم نمی رسيد تكونش بدم ... هر كاری كردم نمی تونستم اينور اونورش كنم ... انداختمش تو يه ملافه و كشيدمش رو زمين ...

    دم پله ها يكی يكی ردش می كردم تا رسيدم پايين ... با هزار مصيبت رسوندمش به ماشين ...

    برگشتم تو خونه و بعد كلی گشتن از تو كيفش كليدا رو پيدا كردم ... برگشتم ... تا اومدم بذارمش تو ماشين , سر و كله ی عمو صابر با يه بيلچه پيدا شد ...
    - چی شده ؟ كجا می ری ؟
    - هيچی , می رم بيمارستان
    - اين چيه ؟
    - دريا خانمه , برق گرفتتش
    - يا خدا , برو كنار ببينم ... گفتم اين پسره آخر سر يه مصيبت به بار مياره
    - من چيكار كردم مگه ؟
    - جوان عزب نباس تو خونه باشه ... چرا به اين روز انداختيش ؟ چی خواستی ازش ؟
    - من …
    - برو كنار بينم
    - ديوانه , اين حالش خوب نيست ... بذار ببرمش ...
    - وايميستی تا خانم و آقا بيان
    - خوب می ميره تا اون موقع
    - همين كه گفتم
    - می زنمتا
    اومد سمتم و دستمو گرفت ... منم هلش دادم و رفت افتاد كنار استخر ... زورمو جمع كردم و دريا رو انداختم رو صندلی عقب و تا صابر بياد , راه افتادم ...
    تندی از ويلا رفتم بيرون ... از يكی دو نفر پرسيدم تا رسوندمش درمونگاه ... صدای آه و ناله ش ميومد و همين خيالمو راحت كرده بود ... تو درمونگاه اولش به هم ريخته بود ... كمی بهش رسيدن و يواش يواش بهتر شد ... فقط دستش چنگ شده بود و اونو نمی تونست تكون بده ... دكتر گفت خوشبختانه خيلی زود سشوارو ول كرده ...

    رفتم بالای سرش و بعد نيم ساعت آروم آروم بهتر شد ... تا منو ديد , زد زير گريه ...
    - چم شده ؟
    - برق گرفتتد

    تو همين حرف ها بوديم كه هم آقاي فربد هم مادر دلارام اومدن تو ... صابر هم پشتشون بود ...
    - ايناهاشن آقا , اين پسره اينجاست ...
    فربد نزديكمون شد و بدون توجه به من , رفت بالای سر دريا ... بعد برگشت سمت من ...
    - عمو صابر چی می گه ؟


    صابر قبل حرف من , پريد جلوی آقا
    - تقصير اينه آقا , مطمئنم يه بلايی سر خانم آورده

    فربد مجددا رفت سمت دريا و گفت :
    - بابا خوبي ؟
    - بله بابا , خوبم .
    - چت شده ؟
    - برق گرفتتم , سيم سشوار
    - پس چرا مزخرف میگی صابر ؟ چند بار بهت گفتم سيم سشوارو درست كن ؟
    - اگه علی نبود , الان مرده بودم بابا
    - خدا نكنه بابا , چيزي نيست ... علی جان ممنونم ازت , واقعا ممنونم ازت

    از اون ماجرا يكي دو روز گذشت و آقای فربد هم چندين بار سر اين موضوع از من تشكر كرد ...

    روزا با دلارام می رفتم گالری و شبا هم تو اتاقی كه بهم داده بودن , می موندم ...

    گالری دلارام يه جای خيلی شيک و دنج بود كه مشتری های خودش رو داشت ... بيشتر پاتوق بچه های هنری شيراز بود و يكسری هم عتيقه بود كه با قيمت های بالا می فروختن ...

    يه سري دختر و پسر هم دور و ور دلارام بودن و بعضی وقت ها باهاشون می رفتيم باغ ارم و دلگشا و يا اگه كمی می خواستيم حس خوبی پيدا كنيم , می رفتيم حافظيه ... و نمي دونين خنده های زيبای دلارام تو نارنجستان چه ديدنی بود ...

    كلا زندگیِ خوبی بود و فقط فكر فرح و مادرم خُوره شده بود و افتاده بود به جونم ... انقدر به دلارام اصرار كردم كه بالاخره راضی شد بريم تهران و چند جا رو هم گشتيم ولی انگار آب شده بودن رفته بودن تو زمين ... نبودن ...

    رفتم سراغ فروغ اينا ... اونا هم از اون محل رفته بودن ... خونه مون هم صابخونه ورداشته بود و خرت و پرتامون كنج حياط زير يه مشما بود كه كلا من يه ساک دستی مدارک و عكس مكس جدا كردم و بردم ...

    برگشتيم شيراز ...

    دلارام منو گذاشت مسئول گالری و خودش هم مديريت می كرد ... منم ظهرها اگه وقت پيدا می كردم , حتما می رفتم باشگاه و حداقل كمی طناب می زدم و سعی می كردم آماده تر باشم ...

    آقای فربد نمی ذاشت خونه ی ديگه ای بگيرم و منو مثل پسر خودش دوست داشت و اصلا تو جمع , پسرم صدام می كرد ...

    رعنا خانم , مادر دلارام هم كه نگو ... يه علی می گفت و هزار تا جون و عزيزم از كنارش درميومد ...

    كلا زندگیِ خوشی بود و سر حالی ...

    يه كم استرس از وقتايی كه دريا دور و برم بود و عشوه ميومد , می گرفتم ولي واسه اونم راهی پيدا كرده بودم و سعی م كردم نه نازک كردن چشماشو ببينم نه قلوه كردن لباشو ... اگر هم می ديدم خودش نمی فهميد ... جوون بهتر از من خيلي دور و وَرش بود ولی حالا چرا رو من كليد بود , نمی دونم ...
    چند بار ديگه هم پيگير فرح شدم ولی خبری ازش پيدا نكردم و سعی كردم كمی خودمو آروم كنم ولی هميشه خنده هاش و مهربونيهاش تو ذهنم بود ...



    بهار بود ... درختا رنگشون وا شده بود و آسمون خوشرنگ تر از هميشه بود ...

    تو اين چند ماهی كه با دلارام كار می كردم , خيلی سرحال و اجتماعی شده بودم و اينو حس می كردم ... تازگی ها به زور دلارام رفته بودم كلاس زبانِ موسيو دالاس و سعی می كردم با جهانگردایی كه واسه ديدن تابلوهای گالری ميان , انگليسی صحبت كنم ... يه سری اطلاعات هم از تخت جمشيد و پاسارگاد حفظ كرده بودم و رو يک سری اقلام قديمی توضيح می دادم ...
    يه روز كه حدودا گالری خلوت تر از قبول بود و دلارام داشت پشت ميز حساب كتاب می كرد , رفتم جلوی در تا كمي هوا بخورم ... يه چرخ دستي فالوده می فروخت و هوس كردم و يه پنج تومنی سفارش دادم ... همينطور كه داشتم هورت می كشيدم چشمم افتاد به يه اپل سفيد تميز كه روبروم پارک كرده بود و به گالری نگاه می كرد ...

    يه مردی با كت شلوار سفيد و عينک دودی , ازش پياده شد و رفت سمت گالری ... خوردنمو تندتر كردم تا برسم و اگه توضيحی می خواد بهش بدم ... يارو رفت تو مغازه و منم پول فالوده رو دادم و تا خواستم برم سمت مغازه , مرده بدو از گالری اومد و پريد تو ماشين ...

    دلارام طوري كه انگار جن ديده , زد بيرون و به من گفت :
    بگيرش اون بيشرفو , نذار در بره ... شاهرخه ...

     

     

    🍂 بابك لطفي خواجه پاشا
    پاییز نود و شش

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان