دام دلارام 🍂
قسمت سی و دوم
ماشين رو كه از در دادم بيرون , ديدم گيسو كنار ماشين وايستاده ... وايستادم و نگاش كردم ...
حركتی نكرد ... شيشه رو دادم پايين ...
- چی می خوای ؟
- منم باهاتون ميام
-بابات بيدار ميشه , مصيبت به پا می كنه ها
- ميام
راه افتاديم و رفتيم ... نزديكی های گمرگ وايستادم ... دقيقا نمی دوستم تو كدوم كوچه باس برم ...
روم هم نمی شد از اين و اون بپرسم ... ذاتا آدم زيادی هم اون موقع شب تو خيابون نبود ...
چشمم رو اينور و اونور چرخوندم و ديدم يه مغازه اونور خيابون بازه ... رفتم توش ... يه پيرمردی پشت يه يخچال وايستاده بود ... يه سری شيشه پنج پهلوی گذاشته بود رو يخچال و داشت سوسيس آلمانی سرخ می كرد ... دو نفر هم دو طرف ميز كوچيک گوشه ی دكون نشسته بودن ...
- آقا سلام
- عليک ... بشين خودم ميارم
- من سوال داشتم , چيزی نمی خورم
- بپرس
- شرمنده آقا ... چيزه ... اين ... دنبالِ قلعه شهر نو می گردم ... گفتن تو راه پيماست
- خوب برو تو راه پيما ... يحتمل سرت داغه , تابلوش رو نديدی
اينو كه گفت , اون دو تايی كه دور ميز نشسته بودن زدن زير خنده ... بعد يكيشون پا شد و اومد نزديک من ...
- چند تومنيش رو می خوای ؟ اونجا همه پنجاهين ... برو تو كوچه شبخيز زير سی تومنی هم هست ...
- راستش من نمی رم اونجا كاری كنم ... می خوام ...
- پس میری كاريت كنن ؟
باز زدن زير خنده و شروع كردن به سر كشيدن پيک هاشون ...
پيرمرد صاحاب دكون اومد از پشت يخچال بيرون و زد به شونه م و گفت :
بايد پونصد متری بری بالا ... فقط حواست باشه رفتی اونجا , پنجاه رو پياده ای ... حالا كاری كنی يا نه ... خوش اومدی
از دكون اومدم بيرون ... گيسو داشت به من نگاه می كرد ...
يكی دو تا دستفروش هم نزديک ماشين وايستاده بودن و اونو سُک می زدن ...
رفتم سمتش تا جوراب فروشا برن رد كارشون ... در ماشين رو وا كردم ...
- همينجا بمون برمی گردم ... تو بياي نمی تونم دنبالش بگردم
حرفي نزد و منم راهی شدم ... از كنار چند تا مغازه رد شدم ... هر چند قدم هم يه پاتيل يا يه آدم نعشه اي از كنارم رد می شد ...
يهو صدای جيغ شنيدم ... برگشتم ... اون دو تا جوونِ تو دكون , در ماشين رو وا كرده بودن و به گيسو دست مینداختن ...
بی معطلی مثل سگ دويدم سمتشون ... دويست متری ازشون فاصله داشتم ... صدای خنده های جوراب فروشا رو كه از انگولک گيسو سر كيف بودن , ديوانه م كرد و تا رسيدم جوراب فروشا در رفتن و بی معطلی رفتم سمت جوونا و يكيشون رو كوبيدمش تو جوب ... اون يكی تا منو ديد چاقو ضامن دارشو كشيد بيرون ...
يهو پيرمرده از دكون اومد بيرون ...
- های جوون با اين جماعت دست به يخه نشو , خونت اينجا پايمال ميشه ... شما دو تا هم بريد رد كارتون وگرنه ديگه نمی ذارم عرق زير قيمت بخوريد ...
جوونه چاقوش رو غلاف كرد و رفت و رفيقشو از تو لجناي جوب كشيد بيرون و خندون از من دور شدن ...
گيسو كه به خاطر پاره پوره شدن يقه ش داشت گريه می كرد , از ماشين اومد بيرون و گفت :
- منم باهات ميام
رفتيم ... وقتي پيچيديم تو راه پيما , تعداد آدم هايی كه دو طرف خيابون بودن بيشتر شد ...
كمی بعد از خيلي لات و لوتايی كه سر يه كوچه واستاده بودن , فهميدم كه رسيديم به قلعه ...
اونا تا گيسو رو ديدن شروع كردن به پِچ پِچ ... رسيديم بهشون ... يكيشون يه آروغ بلند زد و به بغل دستيش گفت :
- مطاع تازه رسيد رفيقم
- رونق بازار بشه ايشالله
- ماشالله چه لعبتيه
بدون اينكه برگرديم سمتشون , مستقيم رفتيم جلو ... يه چند تا خونه به فاصله كوتاه از هم بودن كه دراشون باز بود و لب پنجره هاشونم چند تا دختر پسر نشسته بودن ...
اولی سمت راست رو رفتيم تو ... از در مستقيم می رفت تو يه خونه كه يه هال بزرگ داشت ...
يه دفعه يه مرد چلاق و كج و كوله اومد سمتم ...
- كيته ؟ آبجی ، زن ، من ، ان ... چی ؟ قيمت رو چنده ؟ ... اينجا قانونش زياد نيست ... اولا بايد آروم باشه دويماً باس بخنده
- من اومدم دنبال يكی ... شاهرخ ... مي شناسيش ؟
- ما تو كار مرد نيستيم , اينجا هم مرد نداريم ... برو رد كارت ... اين دختره رو هم مشتريم , خواستی بگو
زديم بيرون ... روبروش كمی بالاتر پيچيديم تو حياط ... يه خونه كهنه و قديمی بود ... تا رسيديم تو , يه سری دختر تو حياط كِل كشيدن ...
- گل در اومد از حموم , سنبل در اومد از حموم ...
تو حياط كمی اينور و اونور نگاه كردم كه يه زن تپلی از پنجره ی قدي بالا گفت :
- بفرما خوشگل پسر ... اومديد جا می خواييد يا روم به ديوار فروش داری ؟
- گم شده دارم
- باز يه جوجو پيدا شد ... يكی بره ببينه اين چی می خواد ...
همونجا وايستاديم و كمي بعد يه پسری كه به نظر اوا خواهر ميومد , رسيد پيشم ...
- جونم جيگر ... كيو می خوای ؟ واي اين دختره چه ماهه ... خوبی آبجی ؟
- ما چند تا سوال داريم ... دنبال يه نفرم به اسم شاهرخ , با يه دختر به اسم دلارام
- والله من كه نمی شناسم ... بياييد تو , شايد خانم مدير بشناسه ...
ما رو كشيد تو خونه ... رو در و ديوار يه چند تا چراغ رنگی زده بودن ... كمی منتظر مونديم و از نگاه آدم هايی كه كارشون بازاريابی واسه وجود يه سری آدم فلک زده بود , عذاب می كشيديم ...
يه جوری بودم ... نمی دونستم از آدم های اونجا بدم بياد يا خوشم بياد ... دليل اينكه اونجا بودن چيزی نبود جز اينكه راه ديگه ای واسه زندگی نداشتن ...
يارو اوا خواهره زد رو شونه م و رفتيم پيش خانم مدير ... در روبرومون رو زد و ما رو فرستاد تو ...
يه زنی عينهو تير چراغ برق ؛ قد بلند و چشم درشت كه چند سری مرواريد دور گردنش بود , پشت ميز نشسته بود ...
- پولت رو خورن يا زدنت ؟
- هيچكدوم
- شاهرخ رو می خوای چيكار ؟
- می شناسيش ؟
بيشتر مياد اينجا , كسی نزول خواست بهش می ده ... ولي زياد اينجا نمياد , تحت تعقيبه ... فراريه ... سخت پيداش كنی ... اگه بخواد هم اينجاها قايم بشه , همه خونه های اطراف آدماشن ... حالا تو كارت چيه ؟
- نامزدم رو دزديده
- ديوث رو ببينا ... نه ناموس می دونه , نه خدا ... والله الان كه ازش خبر ندارم ولي شاید بتونن بچه ها پيداش كنن ... فِری ... فِری بيا يه ديقه كارت دارم ...
پشت سرش يه اتاق بود .... درش باز شد و يه زنی با پيرهن و دامن قرمز اومد بيرون و كنارش وايستاد ...
- فِری اين بدبخت اومده دنبال نامزدش ... ببين می تونی ردشو بزنی ؟
زنه اومد نزديكم و روبروم وايستاد و زل زد به چشام ...
فرح بود ...
🍂 بابك لطفي خواجه پاشا
پاییز نود و شش