دام دلارام 🍂
قسمت سی و هشتم
دلارام يه گوشه روی صندلی های انتظار نشسته بود و به زمين خيره شده بود . گيسو هم هر چند وقت يه بار ميومد و روبروم وايميستاد ولی بدون هيچ حرفی باز می رفت ...
دو سه ساعت گذشت ... همش دلم شور می رفت ...
رفتم كنار دلارام نشستم .
هيچ حرفی بينمون رد و بدل نشد ... برگشتم و بهش نگاه كردم ... ديگه هيچ چيز از اون وقار و اعتماد به نفس تو وجودش نمونده بود ... احساس می كردم تمام وجودش مثل يه آيينه ی شكسته , تيكه تيكه شده ..
. سرمو چرخوندم طرفش ... اونم يه نگاه سردی بهم كرد و گفت :
- منو ببخش علی
هيچ جوابی بهش ندادم ... تکیه دادم به صندلی و به روبروم نگاه كردم ...
كمی بعد پا شدم و رفتم جلوی در اتاق عمل ... هی قدم رو می زدم و سعي می كردم از لای در آبی رنگ روبروم به راهروش نگاه كنم ...
كمی بعد يكی از اتاق اومد بيرون ... يه خانمه حدودا بيست هفت هشت ساله ... يه پرستار كم سن و سال تر هم پشتش بود ...
- هم سرم شستشو كم داريم هم ست بُرش ... شما می دونی كه بايد هر روز صبح يه بار اتاق و چک كني ؟.
- خانم , والله چک كردم
- برو خانم , برو
كمي مكث كردم و رفتم سمتش ...
- خانم ببخشيد من الان دو ساعته اينجا نشستم , هيچكس حرفی به نمی زنه ... من نگران خواهرمم
-من نرس بخش هستم , بايد بمونيد تا پزشک جراح بيان بيرون
بعد راه افتاد و رفت سمت اتاقی كه بغل پذيرش بود و خواست بره تو ...
- كجا ميای ؟ من دارم می رم لباس عوض كنم ... بفرما آقا
- كی ميان ؟
- هر وقت عملشون تموم ب ...
- علی !
- بله
- بي شرف تويی ؟
- بله , من علی ام ولی شما رو نشناختم
- نشناختی ؟
دستمو گرفت و كشيد تو اتاق ...
كلاه رو از سرش برداشت و موهايی رو كه از بالا بسته بود رو ريخت شونه هاش ...
- منم , بی شرف ... فروغم
.....
كلی عوض شده بود ... چشم و ابروی كشيده و هيكل خوش فرم و يه آرايش غليظ ... هنوز اون شر و شوری ازش می ريخت ...
- نه
- وای علی , اصلا باورم نمی شه تو رو ديدم ... نمی دونی چقدر دلم براتون تنگ شده بود ... چی شده ؟ واسه چی اومدی اينجا ؟
مات بودم و اصلا نمی تونستم باور كنم خود فروغه ... بيش از اندازه جذاب و تو دل برو شده بود ...
- علی ؟ ... ميگم چی شده ؟ كی تو اتاق عمله ؟
- فرح
- مزخرف نگو ... من بيشتر اتاق ها رفتم واسه سركشی , كسی رو مثل فرح نديدم ... اصلا زن تو اتاق عمل نيست ... يكی هست كه اونم فرح نيست ...
- هست
- بابا اون يه زن ميانساله با يه قيافه ی عملی و به هم ريخته
- خودشه
- من قيافه فرح رو حفظم علی , چرت و پرت نگو
هيچ جوابی بهش ندادم ... كمی ديگه بهم نگاه كرد و يهو دويد سمت اتاق عمل ...
همونجا وايستادم تا برگرده ولی خبری نشد ... مجددا برگشتم سمت صندلی ... خبری از دلارام نبود ... گيسو بهم نزديک شد ...
- رفت علی آقا
- كجا ؟
- حرف نزد
- يعنی چی رفت ؟ نباس می ذاشتی بره گيسو
بدو رفتم بيرون و تو حياط بيمارستان رو نگاه كردم ...خبری ازش نبود ...
خواستم برم دنبالش ولي فكر فرح ولَم نمی كرد ...
كنار ديوار تکیه داده بودم ... دو ساعتی می شد ... به روبرو خيره شده بودم ... در اتاق عمل باز شد و یه برانکارد اومد بیرون ... یکی روش بود و ملافه ی سفید رو کشیده بودن رو صورتش ...
برانکارد رو از جلوم رد کردن ... رفتم سمتش ... نگهش داشتم ... آروم و نرم ملافه رو از صورتش کشیدم ...
یک کودکی سخت و زجرآور
یه دنیا مهربانی
قهقهه ها و شیطنت های دخترانه
یک کرور تنهایی خورد به چشمم ...
فرح بود که سرد و رنگ پریده رو برانکارد دراز کشیده بود ... يه دردی نشست تو سينه م ... یه لبخند ریز زدم ... خم شدم پیشونیشو بوسیدم ...
هیچ پشتوانه ای مثل یک خواهر نیست ... می خواستم باهاش حرف بزنم ولی نمی تونستم ... زل زدم تو چشمش و گفتم :
- گِل بگيرن دنيايی رو كه دختراش با مصيبت بزرگ مي شن و با مصيبت می ميرن ... وای كه چقدر معصومه اين مردنت فرح ... می بينمت عزيز ...
🍂 بابك لطفي خواجه پاشا
پاییز نود و شش