دام دلارام 🍂
قسمت سی و نهم
سنگ و سنگ و خاک و خاک و گلبرگ و گلاب ... این تمام عاقبت مهربانِ خونه مون بود تو قبرستون ... تو اون پايين شهر ... تنها و بی كس ...
ما جز هم کسی رو نداشتيم ... دلم خون بود از بی كسی خودم و آبجی خانم ...
بخواب فرح جان ... غمت نباشه , دنيای ما هر روزش خوابيدن زير خاكه ...
فروغ كه مات و مبهوت اين ختم بود , يه كاغذ گذاشت تو جيبم و بدون حرفی از قبرستون رفت ...
رو قبرش فقط من بودم و گيسو ... همين ...
تنهایی و غربتی که تمام عمر فرح کنارش بود , باهاش تو اون یه گُله خاک هم دفن میشد ...
چرا یکی صفر تا صد ماجرای زندگیش فلاکته و یکی تخم طلا , نون سفرشه ؟ کجای این عدالته که درختی که شکوفه نکرده خشک بشه ؟
والله این که زیر خاک خوابیده هیچی از این دنیا نفهمید , بس که تو درد دست و پا می زد ...
تموم شدن عمر فرح رو باور نمی کردم و راهی دیگه جز باورش نداشتم ...
گیسو به خاطر دل منم که شده بود , چند تا قطره اشک ریخت و بعد نشست کنارم ...
چرخیدم سمتش ... سعی می کرد خیلی باوقار و سرسنگین گریه کنه ...
یک ساعت رو سر خاکش نشستیم و بعدش راه افتادیم ...
نمي دونستم كجا برم ... به گيسو گفتم :
- كجا رفت دلارام ؟
- هيچی بهم نگفت , شايد برگشته خونه ...
- شايد
رفتيم سمت خونه ... جلوی در رسيديم و زنگ درو زدم ... كمی بعد مادر گيسو درو وا كرد ...
بدون هيچ حرفی رفتم تو خونه ... از تو خونه صدای خنده ميومد ...
وقتی رفتم تو هال , چشمم خورد به دريا كه با يه دست لباس عربی داشت می رقصيد و پنج شيش تا دختر و پسر ديگه هم روبرو نشسته بودن و تخمه می شكستن ...
تا منو ديد وايستاد ... رفتم روبروش وايستادم و زل زدم به چشماش ...
احساس می كردم كثيف ترين حيوون دنيا روبرومه ...
باعث مرگ فرح و فلاكت دلارام , ذهن كثيف و ذات خراب دريا بود ...
همينطور كه بهم نگاه می كرد , لب پايينش رو گاز می گرفت ...
- جونم , عسيسم
زورم جمع كردم و يه سيلی زدم تو صورتش ... يهو مهموناش پا شدن و اومدن سمتم ... دريا چرخيد سمتشون ...
- شما كاريتون نباشه ... هری ...
-پس كو دلارام ؟ ... نتونستی پيداش كنی آقای دِرمندِرا ؟ ... ببين پسر جون , اونی كه دلارام داره رو همين سه تا دختر روبرويی هم دارن ... بيا يكيشون رو بزن تنگت , بكش از خواهر ما ... اون ديگه پيداش نمي شه ...
بعد اومد چسبيد بهم و گفت : بيخيالش شوووو , از اون چيزی نمی ماسه ...
هولش دادم عقب ...
- وای كه چقدر كثيفی دريا
- دريا كه كثيف نمی شه
- می شه ... تو آينه نگاه كن , می بينی ... دلارام رو پيدا می كنم
يهو صدای داد و بيداد از حياط بلند شد ... دقيق شدم ... گيسو بود ... رفتم سمت بيرون ...
دريا دستمو كشيد ...
- همون لايق دختر كُلفَتی
- برو عربی تو برقص جميله
رفتم از خونه بيرون ... چشمم افتاد به گيسو كه داشت زير مشت و لگد سياوش , پدرش , عقب عقب می رفت ...
دويدم و رفتم پيشش ... يهو مچ پدرش رو گرفتم و گفتم :
- نزنش
- دست خر كوتاه ... هِری عقب بينم ... دختری كه شب رو بيرون بمونه , تو اين خونه جا نداره ...
- نزنش
- دخترمه , اختيارشو دارم
- نزنش
- تو رم می زنم
رفتم جلوش وايستادم ... كمی كشيد عقب ...
- بلند شو گيسو ... بلند شو ...
- الان نجاتش دادی , فردا چی ؟ به خدا تا آخر عمرم می زنمش ... منو بی آبرو می كنی ؟
مليحه مادر گيسو اومد سمت من ...
- علی آقا , گيسو رو از اينجا ببر ...
سياوش رفت پيشش
- كجا ببره ؟ مگه شهر هرته ؟
برگشتم به چشمای گيسو نگاه كردم ... كمی بهم نگاه كرد و گفت :
- كجا برم ؟ مادر چی ؟
مليحه اومد و صورت گيسو رو بوسيد و كشيد تو بغلش ...
- بعدا بيا منم ببر
سياوش اومد سمت من و بازومو گرفت ...
- برو پسر جان , حرف اينا چرت و پرته
- بريم گيسو
- برو رد كارت پسر ... گيسو برو تو خونه
مليحه خم شدم و دستشو انداخت دور پاهای سياوش
- برو گيسو
گيسو كمی به من نگاه كرد و راه افتاد ... سياوش رفت سمتش ولی مليحه نمی ذاشت ...
چند تا زد به مليحه ولی ولش نمی كرد ... خواستم برم ولی دلم نيومد ... برگشتم يكی كوبيدم تو صورتش ... دراز به دراز افتاد رو زمين ...
بعد من و گيسو زديم از خونه بيرون ...
🍂 بابك لطفي خواجه پاشا
زمستان نود و شش