خانه
239K

رمان ایرانی " دل "

  • ۱۶:۲۶   ۱۳۹۶/۵/۴
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت اول

    بخش دوم



    منم صدای خوبی داشتم ولی هرگز جرات نمی کردم این کارو جلوی جمع انجام بدم ...
    عماد از وقتی دیپلم گرفته بود , افتاده بود دنبال خوانندگی و کمتر تو این مهمونی های خانوادگی شرکت می کرد ...
    سال پنجاه بود و من هنوز هفده سال بیشتر نداشتم و باید خودمو برای کنکور هم آماده می کردم ولی چنان عاشق و شیدای عماد بودم که همه چیز در زندگی برای من به اون ختم می شد ... حتی شنیدن اسمش هم منو منقلب می کرد ...
    اما جز همین نگاه ساده ای که گهگاهی به هم می کردیم , چیز دیگه ای بینمون نبود و من حتی از عشق اون مطمئن نبودم ...
    اون شب هم نمی دونستم عماد میاد یا نه ... ولی بازم به شوق دیدنش با عجله رفتم خونه ...
    مامان تا چشمش افتاد به من اومد جلو و دستشو زد به کمرش و گفت : آخه من چی بهت بگم دختر ؟ نگفتم زود بیا ؟ من که هلاک شدم مادر ... اون دو تا هم که پسرن ... کمک بلد نیستن , بدتر خرابکاری می کنن ...
    با خوشحالی گفتم : مامان کاپ رو گرفتیم , برنده شدیم ...
    گفت : تو رو خدا راست میگی ؟ آفرین به دختر خودم ... می دونم تو باعث شدی ببرن  , باریکلا ...
    گفتم : خوب معلومه , همه می دونن کاپ رو از من دارن ...
    گفت : لی لا جان بیا قربونت برم کمک کن , الان میان دیگه ...
    عاطفه که صبر نداره , زود میاد ... تو چایی رو دم کن ، زیردستی ها رو هم بذار ...

    پرسیدم : کیا میان ؟

    گفت : کسی نیست , خودشونن ...
    گفتم : خودشون کیه ؟

    گفت : چه می دونم ... اصول دین می پرسی ؟ کارتو بکن مادر , دیر شد ...


    وقتی به مامان کمک کردم , رفتم تا یک لباس مناسب پیدا کنم بپوشم و خوشگل بشم , شاید عماد این بار اومد ...
    در همون موقع زنگ زدن ... دو تا خواهرای عماد بودن , ساقی و ساغر ...
    ساقی همسن من بود ...

    بلند گفت : خاله زری من اومدم کمک ... لی لا که عرضه نداره به شما کمک کنه ...
    مامان گفت : قربونت برم خاله ... کو مامانت ؟
    گفت : تو راهه , داره میاد ... دم اومدن , عماد اومد ... صبر کردن با هم بیان ...
    قلبم یک آن از حرکت موند ... تنم داغ شد و بی اختیار صورتم سرخ شد ... رو برگردوندم تا اونا تغییر حالت منو نبینن ...
    با خوشحالی آماده می شدم ... تند و تند به مامان کمک می کردم ... حالا دیگه دلم می خواست همه چیز بهترین باشه ...
    ای خدا عماد داشت میومد ... تقریبا سه ماه بود اونو ندیده بودم ... خیلی دلم براش تنگ شده بود ......




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان