داستان دل ❤️
قسمت دوم
بخش اول
آخ که چقدر من احمقم ... دلم نمی خواست جلوی عماد و دوستش کوچیک بشم ...
صورتم همچین داغ بود که انگار داشتم آتیش می گرفتم ...
مامان داشت لوبیاسبز خورد می کرد ... منو که با دست و پای زخمی دید , پرسید : چی شدی ؟ مادرت بمیره , چرا اینطوری شدی ؟
گفتم : افتادم تو باغچه , چیزی نیست ...
گفت : صبر کن بیام ببینم چی شدی ...
ولی من اون موقع دردی رو حس نمی کردم فقط از اینکه اینقدر بی دست و پا بودم , حرصم گرفته بود ...
نمی دونم چرا هر وقت پای عماد در بین بود , من اینقدر گیج می شدم که فکرم کار نمی کرد ...
کلا دختر توانایی بودم ... من نه تنها تو رشته ی والیبال بلکه تو تمام رشته های ورزشی تو دبیرستان شرکت می کردم ...
درسم خیلی خوب بود و جزو شاگرد اول ها بودم و معلم ها و مدیر و ناظم روی من خیلی حساب می کردن ...
نقاشی می کشیدم و یکی از آرزوهام این بود که نقاش بشم و خلاصه برای آینده ی خودم برنامه های زیادی داشتم و با هدف جلو می رفتم ...
ولی اسم عماد و حضور اون منو تبدیل می کرد به یک آدم دست و پا چلفتی ... انگار از خودم هیچ اراده ای نداشتم ...
فردا که از مدرسه اومدم خونه , به طور آشکاری اخم های مامانم تو هم بود ...
پرسیدم : چی شده مامان جان ؟ چرا ناراحتی ؟
گفت : تو باز سر خود چی گفتی به ساقی که عاطفه اومده بود سراغ من ؟
گفتم : نمی دونم در مورد چی حرف می زنی ... درست بگین ببینم چی گفتم ؟
گفت : ساقی رفته از قول تو به مامانش و عماد گفته که لی لا نمی خواد زن عماد بشه چون قدش کوتاهه ... خیلی به عاطفه برخورده ...
گفتم : خاک بر سرت کنن ساقی ... من کی این حرف رو زدم ؟ ... ای داد بیداد ...
مامان جون تو رو خدا یک کاری بکن , از دلشون دربیاد ...
گفت : چیکار کنم ؟ هر چی گفتم این حرف تو نیست , به خرجش نرفت که نرفت ...
آخرم با ناراحتی رفت ...
حالا بگو تو گفتی یا نه ؟
ناهید گلکار