خانه
235K

رمان ایرانی " دل "

  • ۱۶:۵۹   ۱۳۹۶/۵/۴
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت دوم

    بخش چهارم



    عشق واقعا چیز عجیب و باورنکردنیه که خداوند در وجود ما آدم ها گذاشته ...
    وقتی دچارش میشی , همه چیز رو تحت شعاع خودش قرار میده ...

    من از اون افتخار و کف زدن ها فقط یک چیز در دهنم مهم بود ... عماد چرا اومد و چرا خودشو از من پنهون کرد ؟!! ...


    سه ماه گذشت ... من مشغول درس خوندن بودم و امتحانات نزدیک بود ...
    ولی از عماد هیچ خبری نبود ... حتی یک بارم اونو ندیدم ...

    مامان و بابام مرتب در این مورد حرف می زدن ...
    بابا که اصلا عادت نداشت ملاحظه ی کسی رو بکنه , جلوی من به مامان می گفت : اسم گذاشتن رو دختر ما و رفتن کنار ... برو یک چیزی بگو , ببین چیکار می خوان بکنن ؟ الکی نیست ... هی عروس ما عروس ما , چی شد پس ؟ رودروایسی نداریم که , برو حرفتو بزن ...
    مامان جواب داد : من آخه می دونم ... بهشون گفتم تا امتحان لی لا تموم نشده , نباید حرفی بزنین ... منتظر اون هستن ... چه عجله ای داری مرد ؟ دیر نشده که ...
    و این حرفا که تکرار می شد , روح و روانم رو به هم می ریخت ...
    شک داشتم که عماد واقعا به من علاقه داشته و حالا فکر می کردم به خاطر گفته ی پدر و مادرش می خواسته با من ازدواج کنه ...

    از طرفی یادم میومد که وقتی از تو حیاط ما رد می شد , یک دونه گل محمدی می کند و یواشکی می ذاشت کنار میز و من اونو برمی داشتم و بو می کردم و عماد می خندید ...

    یا می گفتم چقدر الان بستنی می چسبه , چند دقیقه بعد خریده بود و آورده بود ...

    من تمام اون گل محمدی ها رو و چوب بستنی هایی که اون خورده بود رو جمع کرده بودم توی همون جعبه ای که مامان دیده بود ...
    هر روز می رفتم سرش و به چیزایی که اون دست زده بود , نگاه می کردم و آه می کشیدم و بازم منتظر می شدم ..و.
    یک روز بعد از ظهر که داشتم درس می خوندم تا آخرین امتحانم رو بدم  ( در ورودی ما یک شیشه ی بزرگ داشت که مامان یک پرده جلوش انداخته بود که از بیرون دید نداشته باشه ) که یکی زد به شیشه ...
    مامان وسط هال دراز کشیده بود ... از جاش پرید و گفت : بفرمایید ...

    خاله عاطفه بود ... درو باز کرد و اومد تو ...
    اخم هاش تو هم بود ... یک چیزی رو لای یک دستمال تو دستش گرفته بود ... گذاشت رو پاش و نشست رو مبل و گفت : ای وای , بیدارت کردم ...
    مامان از جاش بلند شد و گفت : نه دیگه باید بیدار می شدم ... صبح خونه رو ریختم به هم و جمع و جور و تمیز کاری کردم , خیلی خسته شدم ... چی شده این طرفا ؟
    رفتم جلو و با خاله روبوسی کردم ولی می فهمیدم که اون حال خوبی نداره ...
    مدتی مقدمه چینی کرد و گفت : از دست این بچه ها ... آدم رو خجالت زده می کنن ... ولی خوب بزرگ که میشن , اختیارشون دیگه دست ما نیست ...
    ببخشید تو رو خدا لی لا جون ... عزیز دلم اگر به من بود که همین امروز تو رو برای عماد می گرفتم ( و شروع کرد به گریه کردن ) ولی پسره دیگه ,, شرمنده ی تو شدم ...
    خدا ازم بگذره ... ولی عماد داره ازدواج می کنه با خواهر یکی از دوستاش ... چیکار کنم ؟ به خدا راضی نیستم ... چقدر تو خونه ی ما دعوا و مرافعه شده , نگو و نپرس ...
    حالیش نیست که ما چی می گیم , حرف خودشو می زنه ... آخر سر ما رو هم مجبور کرد رفتیم خواستگاری ...
    براتون کارت عروسی آوردم ... ببخشید تو رو خدا ... حالا برای تو هم شوهر زیاده ... عماد همچین تحفه ای هم نیست ... غصه نخوری تو رو خدا , من خیلی ناراحت میشم ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان