داستان دل ❤️
قسمت چهارم
بخش اول
ساعت نزدیک پنج بعد از ظهر بود که ما رسیدیم درِ خونه ی کبری خانم ...
یک ماشین دیگه هم جلوی خونه پارک شده بود ...
بابای من تنها کسی بود که اجازه داشت ماشینش رو ببره تو خونه و کبری خانم که خیلی ماها رو دوست داشت , هر بار برای ما سنگ تموم می گذاشت ...
ولی اون و خانواده اش هم هر وقت میومدن تهران , تو خونه ی ما مستقر می شدن ... با این تفاوت که بابا به اونا کرایه می داد و اونا مثل مهمون میومدن ...
البته کبری خانم هم پیش خودش نمی گذاشت و هر چی می تونست به ما محبت می کرد ...
دو تا پسر و شوهرش ماهیگیر بودن و ما که می رسیدیم , از بهترین ماهی هایی که تو شمال پیدا می شد برای ما میاوردن ...
کبری خانم از اومدن ما با خبر شد و با خوشحالی دوید دم در و از ما استقبال کرد ...
پسرا و بابا وسایل رو بردن تو ...
وقتی وارد حیاط شدیم , یک مرد جوونی که بلوز و شلوار سفید پوشیده بود وسط حیاط ایستاده بود و دو تا خانم یکی جوون و یکی میونسال روی پله ها نشسته بودن ... به نظر میومد زن و شوهر هستن و با مادر یکیشون اومده بودن شمال ...
مرد جوون فورا اومد جلو و با بابا و حسام دست داد و گفت : خوش اومدین , ما هم تازه رسیدیم ... حالا حتما چند روز همسایه هستیم ... بهتره آشنا بشیم ...
و دستشو دراز کرد و با بابا دست و گفت : مهندس رضا هوشمند هستم ...
بابا هم گفت : مرتضی اسدی هستم ... پسرم حسام , اون آقای گل هم سامان ... و دخترم لی لا ...
من یک سری تکون دادم و رفتم تو اتاق کبری خانم که از طرف شمال و جنوب در داشت و فضای خوبی رو به وجود میاورد و همیشه یک باد دل انگیز می وزید و تحمل گرمای شرجی شمال رو برای آدم راحت تر می کرد ...
کنار در پایین یک بالشت گذاشتم و یک چادر کشیدم روم و وانمود کردم خوابم ...
صدای بابا و مهندسه میومد که بلند بلند حرف می زدن ...
اون زبون چرب و نرمی داشت و تونست خیلی زود توجه بابا رو به خودش جلب کنه ...
مامان هم با اون دو تا خانم گرم حرف زدن شد ...
کبری خانم تو ایوون با صدای بلند گفت : سهراب ... سهراب , های سهراب ... بوش بکو اَمَرِرِه تازه ماهی بییره آقا مرتضی بِمَی ... های سهراب ....
کمی بعد مامان اومد تو اتاق و منو صدا کرد : بلند شو قربونت برم ... اومدیم گردش , نمی شه تو بخوابی ...
بَده جلوی مردم ... لی لا ؟ ... مادر ؟ بیدار شو ... حالت خوبه ؟ ... ای خدا از دست تو دختر ... می دونم که بیداری جواب نمی دی ... پاشو عزیزم ...
ولی من از جام تکون نخوردم واقعا حوصله نداشتم و دلم نمی خواست کسی رو ببینم ...
و اینقدر زیر اون چادر موندم تا خوابم برد ...
ناهید گلکار