خانه
239K

رمان ایرانی " دل "

  • ۱۷:۳۳   ۱۳۹۶/۶/۱۲
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت چهلم

    بخش دوم



    گفتم : جمع کن محمد تا عمه بیاد با هم بخوریم ...
    همین طور که می خواست نمازشو ببنده , گفت : شماها شروع کنین , من زود میام ...
    سامان و ثمر منتظر نشدن و هر دو مشغول خوردن شدن ...
    سامان همین طور که دهنش پر بود , گفت : نمی تونم صبر کنم , الان از گرسنگی می میرم ...
    محمد یک لقمه درست کرد و دستشو دراز کرد طرف من و گفت : بگیر ... زود باش که منم گشنمه ... اگر نخوری نمی خورم ... راستش از بوی کباب دارم دیوونه می شم ...
    منم با خوردن اولین لقمه که به زور بود , اشتهام باز شد ...
    عمه اومد و دور هم اون کباب لذیذ رو خوردیم ...
    سامان بلند شد و گفت : من برم , نکنه مامان اینا بیان و دلواپس ما بشن ...
    کاش تلفن داشتی ... باید یک گوشی تلفن برات بگیریم , اینطوری نمی شه ...

    و با عجله رفت ...
    و بعدم عمه و محمد در حال یکه دلشون برای من شور می زد رفتن ...
    درِ هال رو از تو قفل کردم و پنجره ها رو محکم بستم ...
    تُشکی که از خونه ی مامان آورده بودم رو انداختم روی تخت و دو تا بالش گذاشتم و ثمر رو گرفتم بغلم و کنارش دراز کشیدم ...
    خودشو تو آغوش من فرو کرد و پرسید : مامان , ما دیگه اینجا زندگی می کنیم ؟
    گفتم : آره عزیزم ...
    گفت : تو دیگه بابا رضا رو دوست نداری ؟
    مونده بودم چی بگم ... اون حرفای ما رو چه می خواستیم و چه نمی خواستیم می شنید و چون مفهموم بعضی از اونا رو به درستی درک نمی کرد , برداشت های خودشو از ماجرا داشت و این بدترین و خطرناک ترین کاریه که ما می تونیم برای بچه ی خودمون انجام بدیم ... من اینو می فهمیدم که یا باید کلا در جریان باشه یا اصلا جلوی اون حرفی زده نشه ...
    این بود که برای اینکه از فکرش خبر داشته باشم , ازش پرسیدم : قربونت برم برای چی این حرف رو زدی ؟ ...
    گفت : آخه بابا رضا به من گفت دعا کن مامانت منو دوست داشته باشه تا سه تایی با هم بریم خونه خودمون ... می شه بابا رو دوست داشته باشی تا بریم خونه ی خودمون ؟
    گفتم : عزیز دلم من بابا رو دوست دارم ولی نمی تونم باهاش زندگی کنم ...
    گفت : من می دونم تو رو می زنه ...
    گفتم : دلت نمی خواد که بازم اون منو بزنه ؟ هان ؟

    یکم بچه ام رفت تو فکر و گفت : میشه برام بخونی ؟ ... می خوام بخوابم ... خسته شدم , آخه من امروز خیلی به تو کمک کردم ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان