داستان دل ❤️
قسمت چهلم
بخش چهارم
با خودم فکر کردم لی لا حالا وقتشه ... اگر الان کوتاه بیام و به حرف اونا گوش کنم , هیچ وقت مستقل نمی شم ... فردا محمد می تونه به من بگه ضعیفم ...
گفتم : نمی ذارم ثمر رو بیدار کنین , بدخواب می شه ... اصلا من می خوام تو خونه ی خودم باشم , با شما نمیام ...
بابا گفت : حرف مفت می زنی ... راه بیفت بریم ...
گفتم : به نظرتون شما هم مثل رضا با من رفتار نمی کنین ؟ ... حداقل بیاین تو حرفمو بشنوین , بعد قضاوت کنین ...
مامان راه افتاد طرف پله و گفت : خوب همه رو سر انگشتت می چرخونی لی لا خانم ... انگار نه انگار من مادرتم و صلاحتو می خوام ... همین طور مثل علف هرز هر کاری دلت خواست کردی ...
دنبالش رفتم تو اتاق و گفتم : اون موقع که نباید منو می دادین به رضا و دادین , من چی بودم که حالا علف هرز شدم ؟ ...
گفت : بیخود تقصیر ما ننداز ... مگه بچه بودی یا ما به زور وادارت کردیم ؟ مگه من نگفتم نکن ؟ ... چرا حسام اینقدر جِز و پَر زد , به حرفش گوش نکردی ؟
اونجام علف هرز بودی ... ای بابا چرا نمی فهمی نمی شه تو این خونه بمونی ؟ ... نگاه کن تو رو خدا , اثاث و زندگی هم نداره ... اِ ... اِ ... اِ ببین تو رو امام رضا ... تو می خواهی تو این خونه چطوری زندگی کنی ؟ ...
با بغض گفتم : اولا قراره اثاثم رو از خونه ی رضا بیارم ... دوما اگر نشد , یواش یواش می خرم ...
مامان جون الهی من فدات بشم تو خونه ی شما معذب بودم ... تو رو خدا به من رحم کن , روز خیلی بدی رو داشتم ... آخه شما که نمی دونی وقتی شما نبودین چه اتفاقی افتاده ...
قبلا فکر می کردم یک روز رضا خوب می شه و می رم خونه ی خودم ( اشک هام سرازیر شد ) ولی دیگه این امید رو ندارم ... نباید برای خودم زندگی داشته باشم ؟ من باید برای ثمر تلاش کنم ... تا کی خونه ی شما بمونم ؟ بگو , بهم بگو تا کی آواره و سرگردون باشم ؟ ...
من می فهمیدم هر بار که فهیمه و مامانش میومدن خونه ی شما , از خجالت آب می شدین ...
چیکار کنم مامان جون ؟ نمی تونم فراموش کنم که چه بلایی سرم اومده و به جای رضا , من شرمنده ام ...
مامان دستشو باز کرد و سری تکون داد و گفت : بیا بغلم ... ای داد بیداد ... مرتضی من امشب اینجا می مونم , تو برو خونه ... تا صبح ببینیم چیکار کنیم بهتره ...
بابا گفت : آره بمون ... پس درا رو قفل کنین ... درو روی کسی باز نکنین ... من صبح زود میام اینجا ...
بابا داشت از پله ها می رفت پایین ... مامان گفت : ببین مرتضی نون تازه بگیر و با کره و پنیر بیا اینجا با هم صبحانه بخوریم ...
ناهید گلکار