داستان دل ❤️
قسمت چهل و یکم
بخش سوم
جلوی خونه ماشین رو پارک کردم و کلید انداختم و رفتم تو ... داشتم می رسیدم به پله ها که احساس کردم کسی توی زیرزمینه ... نه احساس نبود ... دیدمش ... یکی سرشو دزدید ...
ترسیدم ...
رفتم دوباره به طرف در کوچه و درو باز کردم و داد زدم : آهای دزد ... کمک کنین , دزد ...
که رضا رو دیدم مثل برق خودشو به من رسوند و گفت : لی لا منم , داد نزن ...
بلندتر فریاد زدم : دزد ... تو رو خدا کمک کنین ...
دستشو گذاشت روی دهن منو و با دست دیگه اش درو بست و گفت : نترس ... ناراحت نباش , الان می رم ... کارِت ندارم , می خواستم باهات حرف بزنم ...
خودمو نباختم و سعی کردم شجاع باشم و هر طور هست در مقابلش بایستم ...
گفتم : برای چی بترسم ؟ تو دزدی , باید تحویل پلیست بدم ... تو آدم بی شعور مگه ترس داری ؟ تو حالا باید از من بترسی ... چطوری اومدی تو ؟ اینجا رو چطور پیدا کردی ؟
گفت : از همون روز دوم پیدات کردم , کاری نداشت ولی باور کن نیومدم تو رو اذیت کنم ... هیچ وقت همچین قصدی نداشتم ... بهت گفتم می خوام باهات حرف بزنم ...
گفتم : این چه حرفایی هست که تموم شدنی نیست ؟ هر روز سرتو می ندازی پایین و میای پیش من که حرف داری ... اونم حرفای تکراری ... برو بابا ولم کن دیگه خسته ام کردی ... من نمی خوام دیگه تو رو ببینم ... برو آقا , ولم کن ... برو بیرون ...
رضا برو بیرون ... می دمت دست پلیس , بدون اجازه اومدی تو خونه ی من ...
گفت : لی لا برای من فیلم بازی نکن ... یکی این حرفا رو یادت داده ... من می دونم تو اهل این کارا نبودی ... پس بیخودی تظاهر نکن , اینا حرفای تو نیست ...
بیا بشین همین جا روی پله حرف بزنیم ... می گم و می رم ... همین ...
و خودش نشست روی پله ... من دست به سینه و خیلی محکم جلوش ایستاده بودم ...
کمی سکوت کرد و با مِن و مِن گفت : لی لا بدون مقدمه می گم ... بیا برگرد خونه ... از خر شیطون پیاده شو ... من دوستت دارم ... نمی خوام زندگیمون به هم بخوره ...
گفتم : حرفت همین بود ؟ خوب حالا برو ... جوابت اینه ؛ هرگز ... دیگه با تو زندگی نمی کنم ...
گفت : ببین این بار آخره ازت می خوام ... اگر اومدی که منم بهت قول می دم زندگی خوب و راحتی برات درست کنم , اگر نیومدی دیگه دنبالت نمیام ... ثمر رو ازت می گیرم و نمی ذارم ببینیش ...
ناهید گلکار