داستان دل ❤️
قسمت چهل و یکم
بخش نهم
مامان گفت : غصه نخور مادر ... شاید همین کار باعث بشه زودتر طلاق بگیری ...
وگرنه رضا آدمی که تو رو طلاق بده , نبود ...
و یک لیوان چایی نبات داد دست من ...
گفتم : نمی خورم ... حال تهوع دارم ...
به زور داد دستم و گفت : بخور حالت بهتر می شه ...
صدای زنگ در اومد ...
بابا رفت درو باز کنه ... فکر کردیم سامان و ثمر اومدن که زینت خانم رو تو پاشنه ی در دیدم ... از جام تکون نخوردم ... همون قدر که از دست رضا دلم پر بود , از اونا هم دلگیر بودم ...
زینت خانم گفت : سلام زری خانم جان ... ای وای لی لا چیکار کردی تو باز ؟ چی شده ؟ چرا این کارو با رضا کردی ؟ روا بود ؟ بچه شو ازش گرفتی , حالا هم انداختیش زندان ؟
با عصبانیت در حالی که قلبم به شدت می زد , نفس بلندی کشیدم و رو ازش برگردوندم ...
مامان گفت : بشین زینت خانم ... چیزی که نمی دونی پیش داوری نکن ... بفرما ... بشنین ...
لیوان رو گذاشتم روی میز ... همه ساکت بودیم ...
بابا گفت : این پسر شما کی می خواد دست از سر لی لا برداره ؟ خانم شما کجا هستین ببینین که چقدر داره ما رو عذاب می ده ؟ حالا اومدین چی بگین ؟ ...
اگر بچه ی منو بکشه , کی می خواد جواب ما رو بده ؟ حتما اون زمان هم شما رو پیدا نمی کنیم ...
وقتی اومدین خواستگاری لی لا , ما راضی نبودیم ... شما قول و قرار گذاشتین ... حالا نباید جوابگوی کارای پسرتون باشین ؟ نباید جلوشو بگیرین که اینقدر این بچه رو اذیت نکنه ؟
گفت : والله تا اونجا که من می دونم لی لا هم بی تقصیر نیست ... به خدا کم رضا رو حرص و جوش نداده ... بچه ام دیگه خودشم نمی شناسه ...
مامان با یک سینی چایی اومد و با اعتراض گفت : چی گفتین ؟ لی لا چیکار کرده ؟ چه بدی به پسرتون کرده که حالا عوض عذرخواهی , مدعی شدین ؟
ناهید گلکار