داستان دل ❤️
قسمت چهل و دوم
بخش اول
زینت گفت : بگم ؟ می خواین بگم چیکار کرده ؟ خودتون که بهتر می دونین زری خانم .....
من فقط با یک حالت تنفر نگاهش کردم ... قدرت حرف زدن نداشتم ... حالم خیلی بد بود ... اصلا چی می خواستم بگم ؟!! ...
مامان گفت : بگو زینت خانم ما هم بدونیم ... اگر دختر من گناهکار بود که اون رضای بی همه چیز هر روز دنبالش نبود ... ولش می کرد و می رفت ... بگو دیگه ... حرف زدی , پای حرفت بمون ...
گفت : من نمی دونم ولی رضا همیشه ازش شکایت داشت ... می گفت سر و گوشش می جنبه ... شما بگو اگر ریگی تو کفش لی لا نبود چرا اون جعبه رو تو خونه اش نگه داشته بود ؟ ...
آخه درسته به نظر شما ؟ کدوم مردی با این کارای زنش می سازه ؟ ... خوب همون باعث شد دیگه بینشون شکر آب بشه ... قبلا اون که خوب بودن ...
شما فکر می کنین رضا , لی لا رو بیرون کرد و خودش خوب و خوش بود ؟ هر شب تا صبح گریه می کرد ..و
حالا هم همین طور بیچاره شده ..و دلم براش کباب می شه وقتی به اون حال روز می بینمش ...
به خدا هر روز که میاد خونه عصبی و پریشونه ... هر روز برای یک چیزی از دست لی لا ناراحته ...
چند وقت پیش می گفت لی لا رفته خونه ی عمه اش مونده که یک پسر مجرد داره ...
خوب درسته به نظر شما ؟ لی لا زندگیشو ول کنه بره اونجا بمونه ؟ که بچه ی من تا صبح عذاب بکشه ؟ راه می ره با خودش حرف می زنه ...
من نمی دونم کی رو باید نفرین کنم ... چرا پسر من به این حال روز افتاده ؟ شما بگو چرا آخه ؟ همین حالا هم هر شب میاد خونه و از شدت ناراحتی به خودش می پیچه ... میگه لی لا داره یک کارایی می کنه ... من نمی دونم اگر چیزی ندیده باشه که نمی گفت سگ هرزه ... مریض که نیست ...
اونم آدمه به خدا ...
ناهید گلکار