خانه
239K

رمان ایرانی " دل "

  • ۰۸:۲۹   ۱۳۹۶/۶/۱۶
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت چهل و دوم

    بخش هفتم




    ولی رضا نرفت و پیشم موند ... مرتب بهم می رسید و محبت می کرد ... بعد از مدت ها بدون کینه و با محبت با هم حرف می زدیم ...
    دوباره نور امید تو دلم جوونه زد ... احساس کردم رضا رو دوست دارم و اگر بیشتر بهش محبت کنم و روش زندگیم رو عوض کنم , می تونم باهاش دوباره شروع کنم .... این طوری هم برای اون و هم برای من و از همه مهم تر برای ثمر بهتر بود ...
    رضا خودش منو برد خونه ... مامان رفت تا ثمر رو بیاره ...
    سر راه کلی خرید کرد ... چیزایی که فکر می کرد منو تقویت  می کنه گرفت ... گوشت و مرغ و میوه و شیرینی ... تقریبا پشت و صندوق عقب رو پر کرد ...
    وقتی من تو ماشین نشسته بودم و اون خرید می کرد , یاد روزایی افتادم که با هم زندگی می کردیم و باز دلم نرم شد ...
    بالاخره رضا منو برد خونه ... درو باز کردم و با هم رفتیم تو ... این بار دلم می خواست همراهم باشه ...
    دلم می خواست ثمر زودتر بیاد و ببینه من و پدرش با هم مهربون شدیم ... رضا اونقدر خوب شده بود که باورم نمی شد ...
    منو تو تخت خوابوند و گفت : از این به بعد هر چی تو بگی ... قول می دم ... بخوای برم می رم و اگر بخوای بمونم می مونم ...
    خودم پیش قدم شدم و دست انداختم گردنش ... اونم منو با اشتیاق در آغوش گرفت ... احساس عجیبی بود ... فکر می کردم سال هاست از این رضا دور بودم ... دلم براش تنگ شده بود ... مگه میشه اینقدر تغییر حالت داده باشم ؟ ...
    آره می شد چون من واقعا رضا رو دوست داشتم ولی اون هیچ وقت به من فرصت فکر کردن نداده بود ...
    تمام خریدی که کرده بود را خودش آورد و جابجا کرد ... میوه ها رو شست و برای من آورد ... همه چیز که مرتب شد , گفت : من برم لباسم رو عوض کنم تا ثمر منو اینطوری نبینه ... زود برمی گردم ... چیزی نمی خوای ؟
    گفتم : نه , زود بیا ... ثمر بیاد می خواد تو رو ببینه ...

    منو بوسید و رفت ...
    وقتی مامان و ثمر با بابا اومدن , ثمر سراغ رضا رو گرفت ...
    گفتم : بابا رفت لباس عوض کنه و برگرده ... تا شما بیای به من بوس بدی میاد ...

    بغلش کردم ... از شب قبل اونو ندیده بودم دلم براش تنگ شده بود ولی توی دلم نور امیدی افتاده بود که شاید بتونم دوباره زندگیمو بسازم ...
    مامان و بابا از حالت های من متوجه شده بودن که تغییری به وجود اومده ... این بود که هر دو سر نصیحت رو باز کردن ...
    بابا گفت : بابا جان من یک عذاب وجدان همیشه از زندگی تو دارم ... تو رو خدا این بار حواست رو جمع کن ... نکنه دوباره تو دردسر بیفتی ؟

    با گفتن این حرف , از رویایی کودکانه اومدم بیرون ... مثل کسی که هیپنوتیزم شده بود از خواب بیدار شدم ...
    اون راست می گفت ... چرا من همه ی کارای رضا رو فراموش کردم ؟ ... این چه حسی بود که اون تونست منو تحت تاثیر قرار بده ... من چم شده بود ؟ چرا به آغوش رضا پناه بردم ؟ اگر همیشه همین طور مهربون می موند , چقدر خوب می شد ...
    اما اگر دوباره ... وای خدای من , الان برمی گرده ... من باید چیکار کنم ؟




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان