خانه
239K

رمان ایرانی " دل "

  • ۱۱:۵۳   ۱۳۹۶/۶/۲۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت چهل و سوم

    بخش ششم




    نگاهی به اطراف کرد و سوار شد و گفت : تو رو خدا لی لا خانم ... الان ده سال هست که من اینجا کار می کنم , نمی خوام مشکلی پیش بیاد ... از دردسرم بدم میاد ... اگر مهندس بفهمه من چیزی به شما گفتم , بیرونم می کنه ...
    گفتم : تو رو خدا کمک کن ... قسم می خورم به جون ثمر پای تو رو وسط نمی کشم .. فقط می خواستم بدونم مهندس حالش خوبه یا نه ؟ چیکار می کنه ؟
    گفت : شما نمی دونی مهندس چیکار می کنه ؟

    گفتم : نه ... مگه چی شده ؟ ببین خانم اسلامی تو رو جون بچه ات اگر چیزی می دونی به من بگو ...
    یک فکر کرد و گفت : لی لا خانم تو مگه طلاق نگرفتی ؟
    گفتم : نه , من هنوز زن رضام ...
    گفت : تو رو خدا بذار من پیاده بشم , به من مربوط نیست ...

    دستشو گرفتم و با التماس گفتم : الهی فدات بشم هر چی می دونی بهم بگو ... به خدا ثواب می کنی چون من بلاتکلیف موندم و رضا دیگه سراغم نمیاد ... حالا فهمیدی ؟
    با اکراه گفت : جون ثمر رو قسم بخور از من نشنیدی ...
    گفتم : به جون ثمر , به خدا قسم اصلا اسم تو رو نمیارم ... فقط هر چی هست به من بگو ...
    گفت : مهندس با سارا خانم ازدواج کرده ... دارن با هم زندگی می کنن ... صبح با خوشحالی میان و عصری با هم می رن ... اون زن , پدر همه ی ما رو درآورده , به همه کار دخالت می کنه ... از وقتی هم حامله شده , دیگه نازش بیشتر شده ... بمیرم الهی ... رنگ به رو نداری , مثل اینکه اصلا خبر نداشتی ...
    گفتم : ممنونم ... خیلی کار خوبی کردی به من گفتی ... نه , نمی دونستم ولی مهم نیست ... من خودم نخواستم برگردم ... توام می دونی برای چی ؟
    گفت : به خدا من چند بار می خواستم به شما بگم ... باور کنین اینم موقتیه ... حالا خوبه شما رو نمی زد , سارا رو که خیلی کتک زده ... نمی دونم با اون همه اذیتی که شده , چرا دوباره زن مهندس شد ؟! ...
    اونم وقتی می دونه زن داره ... آدم به کار بعضی ها درمی مونه ...
    ببخشید حسین اومد ... نذار تو رو ببینه , سرتو ببر پایین وگرنه به مهندس می گه ... خداحافظ ...

    و پیاده شد ...
    می لرزیدم ... دندون هام می خورد به هم ... نمی تونستم تصمیم بگیرم ... حالا چیکار کنم ؟ ... راهش چی بود ؟
    چند بار سرمو زدم به شیشه ی ماشین و گفتم :  چیکار کنم ؟ خدا حالا چیکار کنم ؟

    با سرعت رفتم به طرف خونه ی زینت خانم ...

    از شدت عصبانیت اختیار دست و پامو از دست داده بودم و نمی تونستم درست رانندگی کنم ...
    ولی رفتم ...

    دستم رو گذاشتم روی زنگ و تا می تونستم فشار دادم ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان