داستان دل ❤️
قسمت چهل و چهارم
بخش پنجم
دو تا بستنی سفارش داد و پرسید : خوبی ؟ روبراهی ؟ ...
گفتم : تو چی ؟ چیکار کردی با زندگیت ؟ ... شنیدم طلاق گرفتی ... آشتی نکردی ؟
گفت : نه , دارم از ایران می رم ... مشغول درست کردن کارامم ... اینجا دیگه نمی شه کار کرد ... می گن موسیقی حرامه و کار منم همینه ؛ ساز زدن و شعر گفتن ... کار دیگه ای بلد نیستم ... باید برم ...
گفتم : زن و بچه ات چی ؟ اونا چی می شن ؟ ...
گفت : اون ازدواج کرده , بچه هم پیش اونه ... من جایی رو نداشتم که نگهش دارم ... بعدم بچه پیش مادر راحت تره ...
پرسیدم : اصلا چی شد طلاق گرفتی ؟
گفت : سر تو ... دهن لقی ساقی ... نمی دونم دختره ی بی عقل چی گفته بهش , همش به تو حساس بود ... اونقدر با هم دعوا کردیم که خسته شدیم ...
راستش از اولم دوستش نداشتم ... تو یک معذوریت هایی با هم ازدواج کردیم و از همون اول متوجه شد که من به دردش نمی خورم ...
دوستانم همه رفتن ... منم می رم ... تو چی چیکار می کنی ؟
گفتم : حاصل دست رنج تو رو پارو می کنم ... سر تو و دهن لقی بابام ...
با تعجب پرسید : منظورت چیه ؟ متوجه نشدم ...
گفتم : یادته با من چیکار کردی ؟ به خاطر حرف ساقی منو ول کردی ... تو عروسی هم دست منو گرفتی و عکس برام فرستادی تا منو بیشتر بسوزونی ؟ ...
صورتشو به هم کشید و زد تو پیشونیش و گفت : وای ... وقتی آدم جوونه و رمانتیک , از این کارا می کنه ...
دیگه کدوم جوونی نکرده ؟ ... حالا که یادم میاد فکر می کنم چقدر بچه بودیم ...
گفتم : ولی همین بچه بازی , زندگی منو نابود کرده ...
اون عکس رو من رو بچگی نگه داشتم ... رو بچگی قایم کردم و شوهرم اون پیدا کرد و زندگیم به هم خورد ...
می دونستی منم طلاق گرفتم ؟ سر همین موضوع ؟ واقعا خیلی عجیبه ... وقتی آدم از بالا به این چیزا نگاه می کنه , خیلی مسخره به نظر میاد ...
چیزایی که برای آدم یک روز خیلی مهم به نظر میومدن , کوچک می شن و حقیر ...
گفت : نمی دونستم طلاق گرفتی ... کی این اتفاق افتاد ؟
گفتم حالا مهم نیست , دیگه هر چی بوده تموم شده ... پس تو می خواهی بری ... آره ؟
گفت : نمی دونم ... شاید رفتم یعنی باید برم ولی وضع مالیم زیاد خوب نیست ... کار و کاسبی خوابیده ... دستم تنگه ... تو حالا می خوای چیکار کنی ؟
گفتم : زندگی ... مگه چاره ای دیگه ای هست ؟
ناهید گلکار