داستان دل ❤️
قسمت چهل و پنجم
بخش اول
یک لحظه زدم رو ترمز ولی برای اولین بار خودمو نباختم ...
فکر کردم الان چیکار کنم که درست باشه ؟ یکم دنده عقب گرفتم و رفتم خونه ی خودم ...
با اینکه گذاشتن ماشین توی حیاط کار سختی بود و از اون بدتر درآوردنش , این کارو کردم ...
تصورم این بود که رضا بعد از خونه ی مامان , بیاد سراغ من ...
شخصیت اونو می شناختم و می دونستم روزی این کارو می کنه ... اگر دنبالش می رفتم و بهش التماس می کردم شاید هرگز سراغم نمیومد ولی من دیگه حاضر نبودم اونو ببینم و رضا از این کار بدش میومد ...
از اینکه اونو ندیده بگیرن و به حسابش نیارن , به شدت عصبانی می شد و دست به کارای عجیب و غریب می زد ...
تمام دلخوریش از منم این بود که عجز و ناتوانی منو ندید ...
ماشینو زدم تو و پشت درو انداختم ... در ورودی رو هم از تو قفل کردم ...
یک آهنگ گذاشتم و صداشو زیاد کردم ...
بعد دو تا تخم مرغ انداختم تو کره ی داغ شده و یکم گوجه فرنگی کنارش گذاشتم و نشستم با خیال راحت ناهار خوردم ...
سینی غذا رو گذاشتم بغل دستم و روی مبل دراز کشیدم ...
به عماد فکر کردم ... به این که اونم تو زندگی شانسی نیاورده بود و اون طوری که نشون می داد حال و روزش از من بدتر بود ولی جالب بود که اصلا به رضا فکر نکردم که چرا اومده و چیکار داشته ؟ و یا هراسی از اومدنش به خونه ام داشته باشم ....
و خوابم برد ...
این نشون می داد که من کاملا عوض شدم ....
نمی دونم شاید نیم ساعت خوابیدم و با زنگ تلفن از جام پریدم ...
خواب آلود گوشی رو برداشتم ...
مامان هراسون گفت : تو کجایی ؟ چرا نیومدی ؟ ... دلم هزار راه رفت ... آخه یک خبر می دادی ... رفتی خونه چیکار ؟
گفتم : مامان جان اومدم تا در خونه ی شما ... مگه می شه نیام ؟ ولی ماشین رضا رو دیدم , نخواستم اونو ببینم ... این بود که اومدم خونه ی خودم ... حالا بگین رضا رفت ؟
گفت : پس دیدی اومده بود اینجا ؟ ما نمی خواستیم به تو بگیم ... می ترسیدیم تو ناراحت بشی ... من الان ثمر رو میارم و باهات حرف می زنم ...
گفتم : صبر کنین میام دنبالتون ...
گفت : نه بابات هست , منو می رسونه ...
زود یک چایی درست کردم ... اصلا عین خیالم هم نبود ... برام مهم نبود که رضا بیاد یا نیاد ... از وقتی که ازش جدا شده بودم , همون یک ذره احساسی رو که نسبت بهش داشتم از دست داده بودم ...
هر وقت به این فکر میفتادم که چه بلاهایی سرم آورده , داغ می شدم و از خودم بیشتر از اون بدم میومد چون تازه متوجه می شدم که اون همه زوری که رضا به من می گفت , از مظلوم بودن خودم بوده ...
ولی از اینکه هر ماه به حسابم پول می ریخت و نمی گذاشت سختی بکشم , ازش ممنون بودم ...
چون من بدون هیچ انتظاری ازش طلاق گرفتم و فقط ثمر رو ازش خواستم و رضا می تونست این پول رو به من نده ...
ناهید گلکار