داستان دل ❤️
قسمت چهل و پنجم
بخش دوم
وقتی مامان اومد , ثمر دوید طرف من و خودشو انداخت تو بغلم و گفت : مامان , بابام اومده بود ؛ دیدمش ...
تو ناراحت شدی ؟
گفتم : نه عزیزم ... می دونستم که دلت تنگ شده ... برای تو خوشحالم ... تو باید باباتو ببینی , اشکالی نداره ...
تو خوبی ؟ فدات بشم امروز تو کودکستان چیکار کردی ؟ خوش گذشت ؟
گفت : نقاشی کشیدم و ورزش کردم ... مریم جون گفت تو خیلی دختر خوبی هستی ...
گفتم : آفرین به دخترم ... خوب برو لباستو عوض کن و بیا با هم چایی و بیسکوییت بخوریم ... بدو ببینم دختر خانم من ...
دیدم مامان اخماش تو همه و همین طور ایستاده و منو نگاه می کنه ...
بغلش کردم و بوسیدمش و گفتم : ای داد بیداد ... زحمت ثمر همش به گردن شماست ... خسته شدین ؟ ... بابا کو ؟ چرا نیومد تو ؟ ...
گفت : وای چی میگی لی لا ؟ معلوم هست ؟ ثمر به من چیکار داره ؟ اگر اون نبود , من دق می کردم ... بابات رفت خرید , بعدا میاد ... لی لا یک چیزی شده باید بهت بگم ... نمی خوام ثمر بشنوه ... بریم یک جا برات تعریف کنم ... اصلا نپرسیدی رضا اومد , چی شد ؟
گفتم : حالا هر چی ... مثل همیشه ... شاید اومده بود ثمر رو ببینه ؟ نمی دونم لابد ... چی بگم ؟ شایدم بازم چرت و پرت و دروغ تحویل شما داده ...
چشم هاش پر از اشک شد و گفت : خیلی دلش تنگ شده بود ... کلی ثمر رو بغل کرد و بوسید ... یک پاکت هم پول بهش داد ... ایناهاش تو کیفمه ... بگیر ... بشمر ببین چقدره ؟
گفتم : چیزی شده مامان ؟ چرا بغض داری ؟ برای چی گریه می کنی ؟ مثل اینکه اتفاقی افتاده ...
بگو ... یواش بگو می شنوم ... برای رضا اتفاقی افتاده ؟ تو رو خدا زودتر بگو ببینم ...
ناهید گلکار