خانه
239K

رمان ایرانی " دل "

  • ۱۳:۲۰   ۱۳۹۶/۶/۲۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت چهل و ششم

    بخش ششم




    هنوز چند قدم بیشتر نرفته بودم که سر جام خشکم زد ... عماد رو رو به روم دیدم ... یک دستش تو جیبش بود و یک دست دیگه اش سیگار ...
    منو که دید , اونو انداخت زمین و پاشو گذاشت روش و اومد جلو و گفت : سلام ...
    گفتم : تو اینجا چیکار می کنی ؟
    گفت : یک هفته است که میام تو رو ببینم ، پیدات نمی کردم ...
    گفتم : خونه ی بابا رو از کجا یاد گرفتی ؟
    گفت : مثل اینکه زمین ما و شما پهلوی هم بود ... یادت نیست ؟ ... بابای من فروخت ... می دونستم کجایین ولی تو رو نمی دیدم ... امروزم با نا امیدی اومده بودم ...
    ماشینت رو دیدم , فهمیدم اینجایی ولی فکر نمی کردم به این زودی بیای بیرون ...
    پرسیدم : کاری داری با من ؟
    گفت : می خواستم ازت خداحافظی کنم ... الان رفتن خیلی سخت شده , من باید از راه غیرقانونی از ایران برم و می گن خیلی هم ساده نیست ...
    گفتم : ان شالله موفق باشی ...

    کم دست دست کرد و گفت : ببین اینجا امیدی ندارم ... نمی تونم بمونم ... کار من ساز زدنه و این طور که معلومه حالا حالاها ممنوع می مونه ...
    گفتم : آره , خوبه ... برو ...
    گفت : اما اگر تو هنوز یکم از اون عشق تو دلت باشه , صبر می کنم با هم از اینجا بریم ... بیا لی لا با من بریم ... چیزه لی لا ... کاش دوباره تو رو نمی دیدم ... عشق قدیمی تو دلم زنده شده و بهم نیرو داده ...
    باور کن از زندگی بریده بودم ... تو دوباره به من جون تازه بخشیدی ...
    کاش ولت نمی کردم ...
    گفتم : ببین عماد ... اگر من جون تازه داشتم , به خودم می دادم ... باور کن جونی برای منم نمونده ...
    دل من دروازه نیست که همین طور یکی بیاد و یکی بره ... تو رو بیرون کردم که تونستم شوهر کنم ...
    وقتی رفتی , دیگه نمی تونی برگردی ...
    گفت : بازم تو فکراتو بکن ... تا آخر هفته منتظر جوابت می مونم وگرنه می رم ... شماره مو داری ؟

    گفتم : آره , آره ... ولی منتظر نباش ... خیال از ایران رفتن رو ندارم اونم با این در به دری ...

    تو مردی ولی من زنم و یک دختر بچه ی کلاس اولی دارم ... دنیای من کوچیک و ساده است ... کافیه یک خوشحالی کوچولو بهم برسه , برای من کل دنیا قشنگ می شه ... چیز زیادی از دنیا نمی خوام ...
    گفت : منو می بخشی ؟ حلالم کن لی لا ...
    گفتم :.هر چی دنیام کوچیکه , دلم دریاست ...

    بخشیدم ... حلالت کردم ... به سلامت ...

    نگاهی به من کرد و سرشو انداخت پایین و چند بار تکون داد و راه افتاد ...
    سیگارشو از جیبش درآورد و روشن کرد ... پُک محکمی بهش زد و سوار ماشین شد ... من همین طور ایستاده بودم ... این پایان یک قصه ی عاشقانه بود ...
    کمی پشت ماشین نشست و به جلو خیره شد ...
    ماشین رو روشن کرد و آهسته راه افتاد ... بدون اینکه برگرده و منو نگاه کنه , رفت ...
    با خودم فکر می کردم من اصلا چرا اومدم بیرون ؟ ... چی شد که این کارو کردم ؟ ... نکنه دستی از غیب داره منو جایی می بره ؟ ...
    چرا الان من اینجام ؟





    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان