داستان دل ❤️
قسمت چهل و هفتم
بخش اول
قدم زنون برگشتم خونه ... داشتم فکر می کردم به سرنوشتم , به اینکه تو زندگی آدم چطور می تونه راه درست و غلط رو از هم تشخیص بده و اینقدر پشیمونی برای خودش به بار نیاره ...
تازه معلوم هم نیست چیزی که ما امروز به عنوان ندامت ازش یاد می کنیم , واقعا درست باشه ...
این از صورت تکیده و حالت ژولیده ی عماد پیدا بود ...
نمی دونم اون زمان من در عماد چی دیده بودم که عاشقش شده بودم ولی حالا هیچ اثری جز یک خاطره برای من نمونده بود ...
سامان تو کوچه منتظر من بود ... نگرانم شده بودن ...
این که کسانی باشن که آدم رو دوست داشته باشن , خیلی خوبه و احساس امنیت می ده ولی این که تا سر کوچه بری یکی دنبالت بیاد , چیز دیگه است ...
اون شب , من خیلی تو هم بودم و فکرم مشغول بود ... چند بار حسام خواست با من حرف بزنه ولی من رغبتی نشون ندادم ...
چند رو بعد بی خبر حسام و فهیمه اومدن خونه ی ما ...
و بعد از مقدمه چینی معلوم شد منو برای دایی فهمیه در نظر گرفتن که به تازگی زنش مرده و دو تا بچه داره و اون شب هم برای همین خونه ی مامان جمع شده بودن ...
با شنیدن این حرف دنیا روی سرم خراب شد ..و
داد و بیداد راه انداختم و گفتم : چرا دست از سر من برنمی دارین ؟ چطوری با خودتون فکر کردین من زن یک همچین آدمی می شم ؟ چرا فکر می کنین من باید حتما ازدواج کنم ؟ نمی خوام ... شنیدین ؟
نمی ... خوام ...
اینو تو گوشتون فرو کنین ... دیگه از این لقمه ها برای من نگیرین ...
حسام که دلش نمی خواست جلوی زنش باهاش اونطوری حرف بزنم ؛ با مهربونی طوری که جو رو عوض کنه , گفت : خواهر جان نمی شه که تنها بمونی ... حالا تو این آقا رو ببین ... خیلی مرد خوبیه و باشخصیته ...
گفتم : جلوی زنت م یگم حسام , احترامت رو دست خودت نگه دار و خفه شو ... شنیدی ؟ تو منو نمی شناسی ؟ نمی دونی تن به این کارا نمی دم ؟
گفت: امروز اینو می گی که جوونی , فردا پشیمون می شی ...
گفتم : اگر این کارو بکنم , بیشتر پشیمون می شم ... این بار آخرتون باشه که با من در این مورد حرف زدین ... بذارین من با درد خودم تنها باشم ... شوهر نمی خوام ...
ناهید گلکار