خانه
239K

رمان ایرانی " دل "

  • ۱۱:۲۲   ۱۳۹۶/۶/۲۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت چهل و نهم

    بخش اول




    محمد نگاهی به من کرد و پرسید : تو رو خدا بگو که اتفاقی نیفتاده ؟ منو نترسون ...
    گفتم : برو تو خودت ببین ...

    درو باز کرد و یک نگاهی انداخت ... من پشت سرش ایستاده بودم ...
    برگشت و گفت : این کیه ؟ بچه ی کیه ؟ ...
    و رفت تو اتاق و بالای سر امین ایستاد ...

    ثمر از اتاقش اومد بیرون و دوید بغلش و گفت : عمو سلام ... چرا نیومدی من رفتم مدرسه ؟ ... داداشم رو دیدی ؟
    با تعجب به من نگاه کرد و پرسید : بچه ی رضاست ؟ اینجا چیکار می کنه ؟
    گفتم : بله , بچه ی رضاست ... از دست رضا خلاصی ندارم ... با زنش دعوا کرده آورده گذاشته پیش من ... باورت میشه ؟ وقتی میگم دردسر های من تموم شدنی نیست , باور نمی کنی ...
    با اعتراض گفت : آخه چرا قبول کردی ؟ ... می دونی چقدر مسئولیت داره ؟ ... ممکنه هر آن اون زن بیاد و اینجا جنجال راه بندازه ... فکر اینا رو کردی ؟ ببر بهش بده , حتما داره دنبال بچه اش می گرده ...
    رضا این کارو کرده اونو اذیت کنه ...
    گفتم : پس بشین برات تعریف کنم ...
    محمد بعد از شنیدن حرفای من رفت تو فکر و گفت : کاش می پرسیدی کدوم بیمارستانه می رفتیم ببینیم دقیقا چه اتفاقی افتاده که این بچه رو مجبور شدن بیارن پیش تو بذارن ... به نظر من مسئله مهتر از این حرف هاست ... چرا زن دایی به من تلفن کرد نگفت بچه ی رضا اینجاست ؟ ...
    گفت م: خوب حتما فکر کرده رضا میاد و اونو می بره ... تازه اگر می گفت چیکار می کردی ؟ کاری از دستت برنمی اومد ...
    بعدم من اصلا نمی خوام تو خودتو داخل این کارا بکنی ... فقط دلم می خواد حرفمو گوش کنی و خودتو بکشی کنار ...
    رضا آدم نرمالی نیست , اصلا نمی شه تصور کنی که حرکت بعدیش چیه ... شما یعنی خانواده ی شما یک زندگی آروم و بدون سر و صدا داشتین و می دونم که عمه و پدرت اصلا زیر بار این جنجال ها و آبروریزی ها نمی رن ...
    ازت خواهش می کنم به حرفم گوش کن ... من دیگه آلوده شدم و باید بسازم چون تا ابد رضا پدر ثمره و ثمر دختر من , پاره ی تنم و تمام امیدم تو زندگی ...
    پس توام مجبور می شی تو این ماجرا آسیب ببینی , اون وقت از من بدت میاد ...
    من تجربه کردم .. راه غلط رو نباید رفت ...
    نمی دونم میزان علاقه ات به من چقدره ولی اینو می دونم که یک روز از من ممنون می شی که به حرفت گوش نکردم ...
    گفت : تو اشتباه می کنی ... من مثل بقیه ی مردها تو رو واسه ی خودم نمی خوام , تو رو برای صفاتی که داری دوست دارم و این چیزی نیست که به مرور زمان کم بشه ...
    گفتم : تو رو خدا محمد شعار نده ..م. ی دونستی که یک روز منم عاشق بودم , بدجوریم بیقراری می کردم ولی زمان به من ثابت کرد که هم می شه صبر کرد و هم می شه فراموش کرد و شایدم روزی برسه که حقیقت برای آدم روشن می شه که شایدم اصلا اون عشق نبوده ...
    به نظرم حتی اگر یک عشق واقعی وجود داشته باشه , نرسیدن دوام اونو بیشتر می کنه تا رسیدن ...
    تو اگر این راه غلط رو بری دودش نه تنها تو چشم تو می ره که منم کور می کنه و از همه مهم تر ثمر آسیب می بینه ...
    محمد , نمی تونم پیش بینی کنم که چی در انتظارمه ولی اینو می دونم که تو حیفی برای زندگی کردن با مشکلات من ... این کارو در حق تو نمی کنم ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان