داستان دل ❤️
قسمت چهل و نهم
بخش دوم
نگاهی به من کرد که پر از عشق و محبت بود و گفت : چقدر عالی ... تو به من بی محبت نیستی لی لا ... خیلی خوشحالم ... من از حرفای تو فهمیدم اونچه که باید می فهمیدم ... می خوام در کنارت باشم ...
احساس کردم بحث بیشتر فایده ای نداره و باید قاطع باهاش برخورد کنم ... اما من با این که یک زن بودم با تمام احساسات و عواطفی که تا اون زمان سرکوب شده بود و نیاز به اون داشتم , چشم ازش پوشیدم ...
امین رو بغل کردم و اخم هامو کشیدم تو هم و گفتم : تو رو خدا بس کن دیگه ... من چی می گم تو چی می گی ... راه ما از هم جداست همین و همین ... متوجه شدی ؟
دیگه اصرار تو داره اذیتم می کنه و زندگیمو از اینم که هست برام سخت تر ... لطفا دیگه حرفشو نزن و گرنه برخلاف میلم برخورد بدی باهات می کنم ...
می دونی هر آن ممکنه رضا بیاد ؟ ... تو نباشی بهتره ... پاشو برو لطفا ...
گفت : می مونم تا ببینم رضا می خواد چیکار کنه ؟ من برات حلقه آوردم , دستت کن بذار بدونه که تو می خواهی ازدواج کنی ... مطمئن باش اون وقت دست از سرت برمی داره ...
تا تو به اون بها می دی و اینجا می شینی و منتظرش می مونی که اون بیاد , همین آش و همین کاسه است ...
من بهت اجازه نمی دم خودتو فدای رضا بکنی ... اگر می خوای با کسی تند حرف بزنی , اون من نیستم رضاست چون تو هنوز ازش می ترسی ... نمی ذارم بقیه ی زندگیت رو نابود کنی ...
گفتم : به خدا ترس نیست , از جار و جنجال بدم میاد ... خودت می دونی زندگی ما هم از این چیزا نداشت ...
باید امین رو عوض می کردم ...
محمد صبورانه نشسته بود و با ثمر حرف می زد و در واقع به حرفای اون گوش می کرد ولی من تو فکر بودم ... بر سردو راهی عجیبی افتاده بودم و راه درست رو این بار می شناختم ولی راستش یک دلم منو به راه نادرست می کشوند ...
ناهید گلکار