خانه
239K

رمان ایرانی " دل "

  • ۱۱:۳۴   ۱۳۹۶/۶/۲۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت چهل و نهم

    بخش سوم




    زمان می گذشت و محمد همینطور نشسته بود دیگه حرفی نمی زد ...
    انگار من یک طوری خودمو رسوا کرده بودم که اون متوجه شده بود برخلاف میلم دارم اونو از خودم می رونم .... ولی این واقعیت رو نمی دونست که من حتی مطمئن نبودم که عشقی به اون دارم یا نه فقط تمایلم به خاطر فرار از مشقتی بود که می کشیدم ...
    برای همین اصلا خیال نداشتم به اون جواب مثبت بدم ...
    ولی شکستن دل محمد برای من که دو سال از اون جز خوبی و کمک ندیده بودم , کار سختی بود ...
    در عین حال باید این کارو می کردم تا کاملا از من نا امید بشه ...
    امین رو که خوابوندم , محمد گفت : برم کباب بگیرم ؟
    گفتم : نه , نه کبابش دیگه مثل اولاش نیست ، کیفیتشو از دست داده ... خودم یک چیزی درست می کنم ...
    مامان اینا هم الان میان ... تو شام می مونی ؟

    پرسید : برم ؟
    گفتم : نمی دونم , خودت تصمیم بگیر ... تو همیشه پسر عمه ی خوب من می مونی ...
    خیلی به من لطف داشتی ولی فقط در همین حد ... اگر دوباره حرفی از ازدواج بزنی , دیگه همین دوستیمون هم به هم می خوره ...
    تو پسر پاکی هستی , اگر همین طور بمونی قدمت روی چشم در غیر این صورت لطفا اینجا نیا ...
    گفت : باشه , صبر می کنم ... در موردش حرف نمی زنم ، اصرارم نمی کنم ولی اینکه اینجا نیام رو از سرت بیرون کن چون هر کاری بکنی بازم میام ... تو دیگه نمی تونی جلوی منو بگیری که دیدنت هم نیام ...
    یک چیزی بهت بگم ؟
    بهت حق می دم ... تو دختر عاقلی هستی ولی منو نمی شناسی ... باور کن می تونیم زندگی خوبی با هم داشته باشیم ...
    بهش فکر کن ... خودت هر وقت به این نتیجه رسیدی به من بگو ... من هیچ عجله ای ندارم ...


    راستش ته دلم از تصمیمی که محمد گرفته بود راضی بودم ...ناخودآگاه دلم می خواست ولم نکنه ... دلم می خواست دوستم داشته باشه و به من توجه کنه ...
    شاید یک نیاز روحی بود و شایدم جوونه های عشقی تازه ...
    به هر حال زندگی هنوز با من بازی ها داشت ...
    اون شب بعد از اینکه مامان و بابا اومدن و شام خوردیم , محمد رفت ...
    فقط موقع رفتن بدرقه اش کردم ... نمی دونم چرا این کارو کردم ...

    نزدیک در که رسید , آهسته گفت : دوباره میام ... می دونی چرا ؟ چون دست خودم نیست ... چشمات نمی ذارن راحت زندگیمو بکنم پس باید بیام ...
    گفتم : یک روز از این حرفت پشیمون می شی ... کاری نکن که دیگه در خونه رو به روت باز نکنم ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان