خانه
239K

رمان ایرانی " دل "

  • ۱۱:۳۸   ۱۳۹۶/۶/۲۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت چهل و نهم

    بخش چهارم



    برگشتم بالا ... شاید هر کس جای من بود احساس خوبی داشت ولی من نداشتم و هرچی به محمد نزدیک تر می شدم , اضطراب و نگرانیم بیشتر می شد ...
    رضا هم نیومد و ما اصلا تعجب نکردم ... شاید هر سه ی ما حدس می زدیم که اون نمیاد ... رختخواب مامان و بابا رو پهن کردم و خودم دوباره رفتم توی حیاط .. .
    هوا به شدت سرد شده بود ولی من داغ بودم ... دلم می خواست اون سوز سرد وجودم رو خنک کنه ...
    دلم به معنای واقعی کلمه گرفته بود ...
    اون موقع که من عاشق عماد بودم , محمد یک پسر جوون و بدترکیب بود که من همیشه اونو با پیژامه می دیدم ...
    تازه ریش و سبیل درآورده بود و دماغش بزرگ شده بود ... توجهی بهش نداشتم ولی اگر یک موقع چشمم بهش میفتاد , بدم میومد و چندشم می شد ...
    حالا اون یک مرد قدبلند و خوشتیپ و خوش صورت شده بود ...
    می تونم بگم به جرات هر زنی می تونست عاشق اون بشه ولی برای من چی ؟ من چه حقی داشتم که زندگی اونو خراب کنم و مطمئن بودم روزی خودشم اینو متوجه می شه که تو دردسر بدی افتاده و من اینو نمی خواستم ...
    با خودم فکر می کردم حالا بذار رضا بیاد بچه رو ببره , بعد در موردش فکر می کنم ... یک مرتبه مثل اینکه یک سطل آب یخ ریختن سر من ... حالم با این فکر دگرگون شد ...
    نکنه من قبول کنم و اونم بذاره بره ؟ آره , همین طور می شه ...
    من به هر کس تمایل نشون دادم ولم کرد ... حالا چرا , نمی دونم ...
    سرمو کردم رو به آسمون و گفتم : خدایا نکنه تو داری منو به طرف جایی می بری که خودت می خوای و هیچی دست من نیست ؟ برای اینکه من دارم سعی می کنم دوباره مرتکب اشتباه نشم اما زندگیم طوری می گذره که از اختیار من خارجه ...
    دیگه دارم اینو می فهمم ... پس خودمو می سپرم به تو ... اگر قراره با محمد زندگی کنم , خودت مسیر راهم رو برام هموار کن که بدون تو نمی تونم ...
    تنهام نذار خدای مهربونم ... تو تنها پناه منی ...
    در همین موقع مامان درو باز کرد و گفت : وااا ؟ دختر چرا اونجا وایستادی ؟ بیا تو سرما می خوری ... بمیرم الهی , منتظر رضا هستی ؟ اون دیگه این وقت شب نمیاد ...
    وقتی وارد خونه شدم دیدم امین وسط هال تک و تنها خوابیده ... دلم به شدت براش سوخت ... گریه ام گرفت ... اشک هام گوله گوله از صورتم میومد پایین  ...آخه این طفل معصوم گناه داره ...

    بغلش کردم ...
    مامان پرسید : می خوای چیکار کنی ؟
    گفتم : می برمش تو تخت خودم , اونجا خیالم راحت تره ...
    گفت : بیارش بذار بغل رختخواب من ...
    گفتم : نه , پیش خودم باشه بهتره ... شما راحت بخواب ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان