داستان دل ❤️
قسمت پنجاهم
بخش ششم
گفت : دو سه روز به مدرسه , من برای ثمر یکم چیز میز خریده بودم می خواستم روز اول مهر بیارم و باهاش برم مدرسه ... ولی مثل اینکه بو برده بود و وسایل رو پشت ماشین دیده بود ... هر کجا رفتم با من میومد و ازم جدا نمی شد ...
ماجرا بیشتر از سر فوت مامانم شروع شد ...
فهمیده بود که رفتم خونه ی مامانت و دعوا راه انداخت ... منتها من زدم تو ذوقش و چون عزادار بودم زیاد کشش نداد ولی از اون به بعد همش مراقب بود که من طرف شماها نیام ... می ترسید چون می دونست چطوری زن من شده و از اینکه باز به طرف تو برگردم هراس داشت ...
یک روز می خواست بیاد در خونه ات و دعوا راه بندازه ...
من بهت زنگ زدم ولی روم نشد حرف بزنم , تو هم گوشی رو قطع کردی ولی اونم نیومد ... مثل اینکه فقط تهدید کرده بود ...
تا اون روز ...
در صندوق عقب رو باز کرد و پرسید : اینا چیه ؟ ...
گفتم : به تو مربوط نیست ... برای ثمر خریدم ...
تو کوچه داد و بیداد راه انداخت ... با غیظ رفت طرف آسانسور و گفت : همش دنبال بهانه می گردی که خودتو به اون ( ... ) برسونی ... من نمی ذارم ... پدر جفتتون رو درمیارم ...
من سکوت کردم تا رسیدیم تو خونه ...
اونجا منم داد زدم که : عوضی به تو چه که من برای بچه ام چیزی می خرم ... مگه مال بابای تو رو و خرج کردم ؟ ...
اونم جیغ و هوار راه انداخت و فحش داد و گفت : فکر کن ثمر تو بیمارستان مرده ... تو باید اینطوری فکر کنی از این به بعد ...
من ... منِ گناهگار برای دخترم که شبانه روز بهش فکر می کردم و از دوریش عذاب می کشیدم , چه حالی بهم دست داد , خدا می دونه ...
سارا زشت ترین و رکیک ترین حرفا رو به من می زد ... یعنی به هم می زدیم ...
خدا لعنت کنه رزیتا رو که زندگی ما رو به هم زد و سارا رو به من تحمیل کرد ...
دیگه طاقت نیاوردم و یکی زدم تو صورتش و بهش فحش دادم ... اونم به تو و ثمر تا می تونست بد و بیراه گفت و پرید به من و سر و صورتم رو چنگ کشید ...
با مشت می زد تو سینه ی من و فحش می داد ... بازوهاشو گرفتم ... تقلا می کرد و جیغ می کشید تا منو بزنه ...
به خدا کبودی های تنش از همینه ... من فقط یک سیلی بهش زدم ... از ته دلش فریاد می کشید ...
بالاخره بردمش چسبوندم به دیوار و محکم گرفتمش تا تکون نخوره ...
یک مرتبه گفت : ولم کن داره حالم به هم می خوره ... ولم کن رضا راست می گم ...
ولش کردم ولی اون دیگه طاقت نداشت و بالا آورد ...
بعد نفس نفس می زد و دور خونه می دوید و می گفت : حالم خیلی بده ... سرم رضا داره می ترکه ... رضا کمک کن حالم خیلی بده ...
پرسیدم : چیکار کنم ؟ ...
گفت : منو ببر دکتر ... نه , ببر بیمارستان ... حالم خوب نیست ...
با عجله بردمش پایین ...
البته با پای خودش رفت و سوار ماشین شد ...
ناهید گلکار