داستان دل ❤️
قسمت پنجاه و یکم
بخش ششم
مامان اومد تو ایوون و بلند گفت : بیا تو , نمی خواد بری ... برات خبرای خوبی دارم ...
نور امیدی تو دلم افتاد ... با سرعت رفتم بالا و پرسیدم : تو رو خدا زودتر بگو مامان ... رضا بی گناهه ؟
گفت : بیشن ... بشین تا برات بگم چی شده ...
بابات صبح که رفته بوده شرکت رضا , با اون زنه کیه ؟ تو شرکت کار می کنه ؟
گفتم : خانم اسلامی ؟
گفت: آره , فکر کنم همون بود ... وقتی بابات خبر می ده که سارا خانم یک مرتبه سردرد شده و فوت کرده ...
خانمه به بابات می گه سارا چندین بار تو شرکت اونطوری شده ... بیشتر وقت ها قرص می خورده ... بابات که می ره دادگستری و جریان رو برای قاضی تعریف می کنه , انگار پیگیر می شن دکترشو پیدا کنن ... تا ببینیم چی می شه ...
پرسیدم : نتیجه ی پزشک قانونی چی شد ؟
گفت : اونو نمی دونم ... بابات همین ها رو به من گفت ... دختره از قبل مریض بوده ...
با اینکه دلم می خواست از جریان سر در بیارم چون گزارشی که مامان داده بود خیلی مبهم بود ... سر درنیاوردم کجای این خبر خوب بوده ولی دیگه قدرت حرکت کردن نداشتم ... منتظر شدم تا بابا برگرده ... تازه دلم برای مامانم می سوخت که با صبوری از بچه ها مراقبت می کرد ...
ناهار خوردم ... دلم می خواست بخوابم ولی امین رو باید عوض می کردم ... بچه طوری رفتار می کرد که انگار اصلا پدر و مادری نداشته ... از دیدن من ذوق زده می شد ... نه بهانه ای می گرفت و نه غریبی می کرد و نه بیخودی گریه می کرد ...
یک مرتبه یادم اومد که رزیتا اصلا سراغ بچه ی رضا رو نگرفت ... نپرسید کجاست ؟ دست کیه ؟ ... چه برسه به ثمر ..
البته اون خیلی ناراحت بود شاید برای همین یادش نیومده بود که رضا یک پسر هم داره ...
لحظات پر اضطرابی رو می گذروندم ... با تمام وجودم دعا می کردم که رضا بی گناه باشه ...
ساعت از دو گذشته بود و هیچ خبری از اونا نداشتیم که تلفن زنگ خورد ...
با عجله گوشی رو برداشتم ... مامان بدو اومد پهلوی من و گفت : باباته ؟ بده به من ...
بابا گفت : لی لا اینجا خیلی شلوغ شده , خوب شد نبودی ...
گفتم : چرا چی شده ؟ جواب اومد ؟ کار رضا بود ؟
گفت : ببین لی لا , جواب اومد ... سرش ضربه نخورده , رضا راست می گفت کار اون نبوده ... گویا فشارش رفته بوده بالا , سابقه هم داشته ... حالا میام برات تعریف می کنم ... قاضی با همون سند که رضا قبلا گذاشته بود , فعلا آزادش کرد ولی برادر و فک و فامیل سارا اینجا هستن و می خوان بزننش ... نمی دونم چی می شه ... هنوز باید برگرده کلانتری ، از اونجا آزاد بشه ... بهتون خبر می دم ، دعا کنین خدا به خیر بگذرونه ...
ناهید گلکار