داستان دل ❤️
قسمت پنجاه و دوم
بخش ششم
ظرفا رو شستم ... نگاهی به توی اتاق کردم ... رضا پژمرده و غمگین کنار پنجره ای که من دو سال اونجا نشسته بودم و به حال خودم گریه کرده بودم , نشسته بود و به بیرون خیره شده بود و اشک می ریخت ...
عجب روزگاریه ... فکرشم نمی شد کرد که روزی این اتفاق بیفته و درست همون جا که من برای بدبختی های خودم سوگواری کردم , حالا رضا نشسته باشه ...
بعضی اتفاقات تو زندگی آدم رو به فکر وا می داره ولی اینکه بعضی ها تاوان اشتباهات دیگران رو بدن , برای من قابل هضم نبود ...
الان عده ی زیادی داشتن برای سارا عزاداری می کردن و رضا اونا رو رها کرده بود به گوشه ی خونه ی من پناه آورده بود ...
دیگه ساعت از یازده گذشته بود و من باید می خوابیدم ...
آهسته در اتاق رو بستم و رفتم به اتاقم که صدای زنگ در تو اون موقع شب همه ی ما رو متعجب کرد ...
من فقط دعا کردم محمد نباشه چون حتم داشتم اون دلش قرار نمی گیره ... می دونه رضا اینجاست , خودشو می رسونه ...
بابا آیفون رو برداشت و درو باز کرد و گفت : رزیتا خانمه ...
رضا داد زد : باز نکن ... باز نکن ...
ولی کار از کار گذشته بود و رزیتا داشت میومد تو ...
چنان با عصبانیت درو باز کرد که در خورد به دیوار و صدای بدی داد و فریاد زد : کجایی رضا ؟ کجایی ترسو ؟
منم با تندی رفتم تو دلش و گفتم : اینجا صداتو برای من بلند نکن ... مُردم از دست شماها ... عزادارین ،حرمتتون رو نگه می دارم ... توام حرمت خونه ی منو نگه دار ... رضا به زور اومده اینجا ... تو خواهرشی , از دلش باید خبر داشته باشی ... منم می شناسی , پس بیخودی داد و هوار راه ننداز ...
رضا اومد جلو و منو زد کنار و گفت : چه مرگته ؟ اومدی اینجا چیکار کنی ؟ گمشو برو , صبح میام حرف می زنیم ...
رزیتا که صورتش از شدت ناراحتی قرمز شده بود , گفت : تو خجالت نمی کشی ؟ اون مجلس عزا مال تو نیست ؟ ... نمی گی اونا فامیل من هستن و اگر تو نباشی , چی به من می گذره ؟ سارا زن تو نبود ؟
رضا مچ دست رزیتا رو گرفت و با زور بردش تو اتاق و درو بست ولی صداشون میومد و نمی تونستن از شدت ناراحتی آروم حرف بزنن ...
همینقدر که تماشاچی نداشتن براشون کافی بود که فکر کنن هر چی دلشون می خواد به هم بگن ...
ناهید گلکار