داستان دل ❤️
قسمت پنجاه و چهارم
بخش پنجم
سر ماه شده بود و من کاملا بی پول بودم ... اون مدت هم خیلی مهمون داشتم خرجم زیاد شده بود حتی از مامان پول قرض کردم تا برنج و مواد غذایی بخرم ...
برای همین به محض اینکه شنیدم حقوق ها رو ریختن , رفتم بانک ...وقتی موجودی گرفتم دیدم رضا مبلغ قابل توجهی به حسابم واریز کرده ...
راستش خیلی خوشحال شدم ... از بی پولی بدم میومد ...
پول ها رو گرفتم و اومدم خونه ... اول کرایه رو دادم , پول برق و آب و قبض تلفن که مدتی بود پرداخت نکرده بودم و اخطار قطع آمده بود رو دادم ...
بعد از ظهر هم رفتم برای امین , لباس و چیزایی که لازم داشت رو خریدم ...
چشمم افتاد به یک تخت کوچیک که گهواره هم می شد ... مدتی به اون نگاه کردم ... خریدن اون تخت برای من خیلی معنا داشت ... به منزله ی قبول کردن امین بود و فراموش کردن همیشگی محمد ...
باید همون جا تصمیم می گرفتم ... آیا می تونم مسئولیت اون بچه رو بپذیرم ؟ می تونم واقعا از صمیم قلب مادرش باشم ؟ خوب اگر نه , اون بچه کجا بره و کی ازش مراقبت می کنه ؟ صورت امین به خاطرم اومد ...
دست های کوچولوش که برای گرفتن دست من به طرفم دراز شده بود ... بلند گفتم : آقا این تخت و اون روروک رو هم می خوام ....
وقتی اون وسایل رو می بردم خونه , احساس خوبی داشتم ....
چون خیلی برای امین نگران بودم , وقتی رسیدم به چشم دیگه ای به امین نگاه می کردم ...
باورم نمی شد من اینقدر به اون بچه علاقه پیدا کرده باشم ...
ثمر ذوق زده شده بود و مامان با تعجب به من نگاه می کرد ... ازم پرسید : گنج پیدا کردی این همه چیز خریدی ؟ فردا دوباره بی پول میشی مادر ... تمام حقوقت رو خرج کردی که چی ؟ دو روز دیگه بچه رو می بره ... تخت و روروک می خواست چیکار ؟ ...
گفتم : رضا خودش پول داده بود , نگران نباشین ...
مامان خیلی باهوش بود و وقتی می دید تو چشماش نگاه نمی کنم و از دستش فرار می کنم , فهمید دارم چیزی رو ازش پنهون می کنم ... با هم تخت رو تو اتاق من جابجا کردیم ...
امین رو گذاشتم تو روروک ... می خندید و پا می زد ... خوشحال شده بود مثل اینکه قبلا این کارو زیاد کرده بود چون به راحتی دور اتاق می دوید ...
ناهید گلکار