داستان دل ❤️
قسمت پنجاه و چهارم
بخش ششم
بالاخره مامان طاقت نیاورد و ازم پرسید : چی تو سرت می گذره لی لا ؟ نکنه ؟ ... به خدا شیرم رو حلالت نمی کنم ... اجازه نمی دم ... نه ... نه نمی شه .. اگر همچین کاری بکنی , دیگه پا تو خونه ات نمی ذارم ... من , بچه ی رضا نگهدار نیستم ... فردا ولش می کنی می ری مدرسه ... اینجا کی می خواد از این بچه مراقبت کنه ؟ گفته باشه نمی ذارم لی لا ... این حکایت یک روز و دور روز نیست ... تا آخر عمرت خودتو اسیر بچه ی رضا بکنی ؟... ببینم نکنه به فکر آشتی با رضا افتاده باشی ؟ یا امام زمون به دادم برس ...
گفتم : بسه مامان جان ... چرا شلوغ می کنی ؟ ... نه خیال هیچکدوم رو ندارم اما اگر رضا جایی رو نداشته باشه امین رو ببره , من تا اون موقع به شرط اینکه سراغ من نیاد مراقبش می شم ... همین ...
بعدم توی این زمستون این بچه روی زمین می خوابید دلم می سوخت ... خوب مادر نداره , گناه داره به خدا ... ما که کافر نیستیم , هستیم ؟
حالا بر فرض امین اینجا موند ... شما تو کوچه و خیابون دنبال ثواب می گردی , چی از این بهتر که یک بچه ی بی مادر رو مراقبت کنیم ... گفتم به شرط اینکه رضا دخالتی نداشته باشه , این کارو به خاطر خدا می کنم .....
گفت : نکن دختر جان , بچه ی مردم مسئولیت داره ... یک وقت مریض بشه , چه می دونم ... همه از چشم تو می ببین ... کسی باورش نمی شه تو اینقدر باگذشت باشی ... قربون اون دل مهربونت برم , نکن ... برو از پرورشگاه یک بچه که هیچی ده تا قبول کن , من با توام ولی بچه ی رضا رو نه ...
گفتم : مامان تو روخدا بهش نگاه کن ... چقدر معصومه .... چقدر اینجا خوشحاله ... دلت میاد اونو بدی دست کسی ؟ ... حتی دلت میاد اونو بدی دست رضا ؟ ازش چی می سازه ؟ یکی شکل خودش ... منم می دونم تو دردسر میفتم ولی آدم نمی تونه چشمشو روی بعضی کارا ببنده ...
مامان نفس عمیقی کشید و گفت : خدایا به خیر بگذرون ...
ساعت نزدیک یازده شب بود که رضا و بابا از مراسم شب هفت برگشتن ... هر دو خسته به نظر می رسیدن ...
رضا تو پاشنه در ایستاد و گفت : از همتون خیلی ممنونم ... مخصوصا بابا که تمام مدت با من بود ... نمی دونم اگر شماها نبودین چیکار می کردم ؟ لی لا جان امین رو حاضر کن ببرمش , دست تو و مامان درد نکنه ... تو این مدت خیلی زحمت کشیدین ...
دلم فرو ریخت ... اصلا فکر نمی کردم رضا همچین حرفی رو اون شب بدون مقدمه بزنه ...
پرسیدم : می خواهی کجا ببریش ؟
گفت : می برمش خونه خودم ... چاره ای نیست , باید رفت ...
بابا گفت : به نظر من تو هم نرو ... بیا تو ... دیدی از چشمای اونا خون می ریخت ... واضح هم که بهت گفتن انتقام خون خواهرشون رو به عهده ی خدا نمی ذارن ... بهتره امشب اینجا بمونی ...
گفت : نه ... هیچ غلطی نمی تونن بکنن ...
بابا گفت : رضا به حرفم گوش کن ... تو جیب پسر خاله های سارا , چاقو بود ... دیدی که جلوی خودت درآورد ...
گفت : بالاخره که چی ؟ نباید برم ؟ دیگه مزاحم شما نمی شم ... بدجوری زحمت دادم , در دیزی بازه حیای گربه کجا رفته ... می رم درو روی کسی باز نمی کنم ...
چند روز بگذره سرد می شن , گم می شن و می رن ... برادرشم که باید بره بندر عباس ... امین رو می دی به من ؟ ...
دست و پام یخ کرده بود ... نمی دونستم چی بگم ...
با خودم فکر کردم حالا که مامان و محمد صلاح نمی دونن امین پیش من باشه , شاید من اشتباه می کنم ... بذار بره بهتر ... به من چه مربوط بچه ی رضا رو بزرگ کنم ...
ناهید گلکار