داستان دل ❤️
قسمت پنجاه و پنجم
بخش اول
بعد مثل اینکه خدا دوباره اونو به من داده بود , روی سینه ام گرفتم و چند بار تکونش دادم و گذاشتمش تو تختش ...
دیدم رضا پشت سرم داره منو نگاه می کنه ...
به شدت به گریه افتاده بود ... منم گریه ام گرفت ...
مامان و بابا هم ...
رضا گفت : می خوای چیکارکنی ؟ پیشت بمونه ؟
گفتم : هیچی ... نمی تونم با این حال روحی تو , بچه رو بدم ببری ... گناه داره ... تو برو وقتی خودتو پیدا کردی و ترتیبی دادی که تونستی ازش مواظبت کنی , بیا دنبالش ببرش ... اینطوری دلم راضی نمی شه ...
الان نمی دمش به تو , بچه صدمه می بینه ... تو الان می خوای با یک بچه ی کوچیک تو اون خونه چیکار کنی ؟ نمی شه که ...
اشک هاشو پاک کرد و دماغشو بالا کشید و با یک لبخند تلخ گفت : تو رو خدا منم به فرزندی قبول کن لی لا ... قول می دم پسر خوبی باشم برات ...
بابا گفت : رضا برو لباستو دربیار و راحت بشین ... نمی خواد امشب بری ... خواست خدا بود که نرفتی , من برات نگران بودم ... رضا جان , برادر سارا و پسرخاله هاش بدجوری تهدید می کردن ...
یکشون یک خیار برداشت و رفت طرف رضا ؛ یک چاقو از جیبش درآورد و خیار رو نصف کرد و گفت مثل این خیار ... من که ترسیده بودم , رضا اقلا خونه نرو , برو پیش یکی از دوستات ...
گفت : نه , هیچ غلطی نمی تونن بکنن ... من حتما باید برم خونه ... برای صبح هم یک مدارکی لازم دارم , باید دوش بگیرم , لباس عوض کنم ... فردا خیلی کار دارم ...
شرکت رفته رو هوا ... باید یک سر سامونی به کارام بدم ... امشب هم یک خواب درست و حسابی بکنم ... می دونی چند وقته درست نخوابیدم ؟ ...
همین شبی برم بهتره ... مرسی , لی لا بار بزرگی رو از روی شونه هام برداشتی ... دونم چی بهت بگم ؟ ولی کمک بزرگی به من کردی ...
گفتم : چیزی نگو چون به خاطر تو نیست ... اینجا امین برای من فقط یک بچه ی بی پناهه که تازه مادرشو از دست داده ... لطفا به خودت نگیر ...
دستشو گذاشت روی چشمش و گفت : به روی چشم بانو ...
دم رفتن , بابا که دید نمی تونه رضا رو نگه داره بهش گفت : می خوای منم باهات بیام ؟ ...
رضا در حالی که دیگه تو حیاط بود , دستی تکون داد و گفت : خیلی آقایی داداش ...
و رفت ...
ناهید گلکار