خانه
235K

رمان ایرانی " دل "

  • ۱۲:۰۲   ۱۳۹۶/۶/۲۷
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت پنجاه و پنجم

    بخش سوم




    یک ساعتی بود که بابا و سامان رفته بودن و ما منتظر و دلواپس نشسته بودیم ...
    رزیتا دوباره زنگ زد و با گریه از مامان پرسید : خبری نداری از رضا ؟ شوهر من هنوز برنگشته ... چیکار کنم ؟
    می ترسم بلایی سر رضا آورده باشن ... من و مادر سارا داریم دیوونه می شیم ...
    مامان گفت : والله به خدا ما رو هم دیوونه کردین ... مرتضی با سامان رفته و هنوز برنگشتن ... آخه دختر جان چرا همون موقع به پلیس خبر ندادین ؟ ...
    گفت : چرا به خدا اول به پلیس زنگ زدم .. گفتن هنوز جرمی اتفاق نیفتاده , ما کجا بریم ؟ چیکار می کردم ؟ ای خدا حالا چیکار کنم ؟ تو رو خدا اگر خبری شد به منم خبر بدین ...
    مامان گفت : اگر اون تحفه ی های شما هم برگشتن , تو به ما خبر بده ...
    ساعت نزدیک دو بود و ما در یک اضطراب عجیب گوش به زنگ مونده بودیم ... من فقط راه می رفتم و آروم  و قرار نداشتم که سامان زنگ زد ... گوشی رو برداشتم .. گفت : لی لا خودتو کنترل کن ... ما تو پاسگاه پلیسیم ... رضا گم شده ... ماشینش در خونه اش بود , سوییچ ماشین هم روش بود ولی خودش نیست ...
    بابا به پلیس خبر داد ... الان ما رو آوردن اینجا بازجویی می کنن ...

    پرسیدم :  یعنی چی رضا نیست ؟ پلیس دنبالش نگشته ؟
    گفت : نمی دونم ... دارن یک کارایی می کنن ولی هنوز هیچی معلوم نیست ... ماشین رو آوردن در پاسگاه ؛ انگشت نگاری کردن ... دیگه چیکار کردن من نمی دونم ...
    ظاهرا که ککشون هم نمی گزه ... انگار نه انگار که دل تو دل ما نیست ... می رن و میان , به من و بابا هم گفتن باشیم تا بهتون بگیم چیکار کنین ... همین دیگه ... دوباره بهت زنگ می زنم ... کار نداری ؟ ...
    مامان شنید که سامان چی گفت ... نشست روی مبل و سرشو گرفت و گفت : وای خدای من ... نکنه رضا رو بکشن ؟ زبونم لال ... یا حسین به فریادش برس ...
    گفتم : چی داری می گی مامان ؟ شهر هرت که نیست ... اونا رضا رو نمی کشن چون می دونن که پلیس می فهمه کار اوناست ... ممکنه یکم بزننش ...
    مامان گفت : خدا کنه ... به حق عصمت زهرا خودش اونو نجات بده ...
    کنار پنجره با هزار تا فکر خیال خوابم برد و با صدای گریه ی امین از جام پریدم ... زود رفتم سراغش که مامان رو بیدار نکنه ...
    بغلش کردم رفتم تو آشپزخونه که برای اون شیر درست کنم که صدای زنگ در اومد ... بابا و سامان برگشته بودن ولی اونا هیچ خبر دیگه ای نداشتن و رضا گم شده بود ...
    اون روز مدرسه داشتم ولی زنگ زدم و مرخصی گرفتم ... ثمر رو بردم رسوندم مدرسه و بی اختیار تا در خونه ی رضا رفتم و بی نتیجه برگشتم ...
    بابا و سامان و مامان خواب بودن و امین تو تختش با خودش بازی می کرد ... یک چایی گذاشتم ...
    دلم مثل سیر و سرکه می جوشید ... ای خدا این کابوس کی تموم می شه ؟ ... کاش محمد اینجا بود , اون بهم آرامش می داد ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان